داستان اخیک

Posted on at


یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.

روزی روزگاری، یک مرد خارکنی بود در «پرت‌آباد» (توضیح مصحح: پایتخت ولایت غربت) یک روز که رفته بود برای خارکنی، خسته شد و رفت کنار چشمه و قدری آب خورد و گفت: اخی!
ناگهان «اخیک» سلطان هفت دریا سر از چشمه درآورد و گفت: سلام بابا خارکن، چه فرمایشی داری؟
بابا خارکن آهی کشید و گفت: ای برادر، دست به دلم نگذار که خون است. صبح تا شب در بیابان کار می کنم. کم کم دارم چهل ساله می‌شوم و هنوز زن ندارم.
اخیک گفت: این که مشکلی نیست.
بعد به یک چشم بر هم زدن، یک دختری مثل پنجه‌ی آفتاب، لب چشمه پیدا شد. اخیک گفت: بفرما، این هم زنی که می‌خواستی.

بعد از این حرف، اخیک ناپدید شد. دختر به خارکن گفت: ای خارکن، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم و عقد من و تو را در آسمان‌ها بسته‌اند.

بابا خارکن خوشحال شد و با زنش به راه افتاد که برود به خانه. یک دفعه با خودش فکر کرد که ای دل غافل! من که اصلا خانه ندارم. این شد که دوباره برگشت سرچشمه و قدری آب خورد و گفت: اخی.
دوباره اخیک از آب بیرون آمد و گفت: سلام بابا خارکن، چه خواسته‌ای داری؟
بابا خارکن گفت: ای برادر، من خانه ندارم. اگر التفاتی بکنی و یک غاری برای زندگی در اختیارمان بگذاری، منت پذیرت می‌شویم.
اخیک گفت: پدر آمرزیده، این روزها با ایران رادیاتور، کی دیگر می‌رود توی غار؟ یک ساختمان ویلایی دوبلکس مبله، با استخر و سونا و جکوزی و پارکینگ و انباری و تمام وسایل منزل، حوالی تجریش و نیاوران برایت سراغ دارم. چطور است؟
خارکن گفت: بد نیست.
به یک چشم برهم زدن، سند منگوله‌دار یک ساختمان ویلایی از آسمان افتاد پیش پای بابا خارکن و اخیک ناپدید شد.

بابا خارکن سند را برداشت و دست زنش را گرفت و راه افتاد که برود به طرف نیاوران. دختر شاه پریان گفت: ای خارکن می‌دانی از اینجا تا نیاوران چند فرسخ راه است؟ تو که از اخیک این همه چیز گرفتی، یک چهارپایی هم می‌گرفتی که دوتایی ترکش بنشینیم و برویم.

خارکن دوباره آمد لب چشمه و قدری آب خورد و گفت: اخی.
دوباره اخیک پیدا شد و گفت: با عرض سلام مجدد! دیگر چه می‌خواهی بابا خارکن؟
بابا خارکن گفت: ای برادر، هیچ فکر نکردی که من و عیالم این همه راه را چطور باید برویم؟ یک اسبی، (بلا نسبت خوانندگان محترم این افسانه) قاطری، چیزی ...
اخیک خنده‌ای کرد و گفت: آخر بابا خارکن، آدم با این همه دارایی که دوترکه سوار الاغ نمی‌شود. بنز شش در مشکی با راننده‌ی اختصاصی برای خودت بخواه، یک لیموزین آلبالویی هم برای عیالت.
بابا خارکن گفت: حالا که چاره‌ای نیست، باشد.
به یک چشم برهم زدن دوتا ماشین کنار دست بابا خارکن و عیالش سبز شد و اخیک ناپدید شد.

وقتی خارکن روی صندلی گرم و نرم و چرمی بنز نشست و تا کمر توی آن فرو رفت، خوش خوشانش شد و زیر لب گفت: اخی!
دوباره اخیک، سر از آب درآورد و گفت: بابا خارکن، این دفعه دیگر خودم می‌دانم چه می‌خواهی. بیا. این یک دفترچه‌ی دویست برگی حساب در گردش که هر چه ازش خرج کنی، تمام نمی‌شود. این هم یک دفترچه‌ی پس انداز چند میلیون دلاری در بانک‌های سوئیس، این هم یک تعداد سند و بنچاق که به درد روز مبادایت می‌خورد. اخیک ناپدید شد.

بعد از این واقعه، بابا خارکن و دختر شاه پریان رفتند که با هم زندگی خوب و خوشی داشته باشند.



About the author

foroo-farid

نام فروهر تخلص فرید صنف اول پوهنتون در رشته هنرهای زیبایی هرات
تاریخ تولد 1374
قد 169
چشمان سیاه
رنگ چهره گندمی
ورزشکار در رشته تکواندو

Subscribe 0
160