فرار از مالیات بر ارث

Posted on at


یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک مردی بود در ولایت غربت که زراعت می کرد و سه پسر داشت. وقتی زمان مرگش فرا رسید،پسرانش را صدا زد و به آنها گفت : «ای عزیزان من، می دانید که من از دار دنیا فقط همین یک مزرعه را دارم. این مزرعه بعد از من متعلق به شماست. خیلی دلم می خواهد بدانم که بعد از مرگم با این مزرعه که عمری برایش زحمت کشیده ام، چه می کنید» هر سه پسر یک صدا گفتند: « پدرجان، اگر خدابخواهد، بی حرف پیش، مزرعه را می فروشیم.»

مرد گفت : «با پول آن چه می کنید؟» پسر بزرگ گفت :«من می روم یک عالمه کره می خرم.» پسر وسطی گفت:«من می روم در پایتخت تا دختر پادشاه را بگیرم .»پسر کوچکتر گفت :«من هم می روم در شهر، همه‌ی پولم را خرج اتینا می کنم .»
مرد که صحبت پسرانش را شنید،با خیال راحت دق کرد و مرد.
باری،حالا بشنوید از این سه پسر که وقتی پدرشان مرد،او را بردند و از ترس این که مبادا مأمور دارایی بیاید و مالیات بر ارث بگیرد، همان شبانه، یواشکی در حیاط خانه چال کردند و هنوز آفتاب نزده،مزرعه را به یک بساز و بفروش فروختند و راهی شهر شدند.

وقتی به شهر رسیدند ، دست به گردن هم انداختند و زار زار گریه کردند و بعد از خداحافظی از هم جدا شدند.
پسر بزرگتر یک قالب کره خرید و گذاشت پر شالش و رفت پیش یک بنگاهی.گفت:«آقا شاگرد می خواهی؟» بنگاهی قدری او را وراندا ز کرد و گفت: «شیک پوش هستی؟» گفت: «هستم.» گفت: «قیافه‌ی حق به جانب داری؟» گردن کج گرفت و گفت: «دارم» گفت: «زبانت را در بیاور تا ببینم.» پسر که راه کار را بلد بود و وسط صحبت‌، یواشکی نصف قالب کره توی دهانش گذاشته بود، زبانش را در آورد. بنگاهی گفت: «آفرین، زبان چرب و نرمی هم که داری.» گفت:«دارم.» گفت :«از همین حالا مشغول شو .»

اما پسر بزرگتر را همین جا داشته باشید تا ببینیم بر سر پسر وسطی چه آمد. پسر وسطی رفت در قصر پادشاه و بنا کرد به نی زدن . مأمور قصر آمد بیرون و گفت: «های، اینجا چه کار داری؟» گفت: «آمده ام دختر پادشاه را بگیرم.» مأمور گفت: «پدر آمرزیده ، الان هفت سال و هفت ماه و هفت روز است که انقلاب شده و پادشاه فرار کرده به آمریکا، اینجا هم شده موزه.» پسر گفت:« حالا باید چه کار کنم؟» مأمور گفت:«هفت دست کفش و کلاه و لباس و عصای آهنین باید تهیه کنی و راست دماغت را بگیری و بروی به طرفی که آفتاب غروب می کند. بعد از این که از هفت صحرا و هفت دریا گذشتی، می رسی به دختر پادشاه . راه دیگرش هم این است که بروی آژانس آلیتالیا،یک بلیت هواپیما بگیری و در دو پرواز بروی به آمریکا.»
برادر وسطی را هم همین جا داشته باشید تا ببینیم پسر کوچکتر چه کرد. پسر کوچکتر رفت دفترچه ورود به دانشگاه آزاد گرفت و پس از دوسال، در رشته‌ی «حسابرسی جز‌ی» دانشگاه آزاد واحد ابرقو قبول شد.

واما سرنوشت این سه برادر:
برادر بزرگتر بعد از دوسال ، برای خودش بنگاه معاملات ملکی زد و حالا صاحب ده دوازده تا برج است و زمین های پایین تر از الهیه و زعفرانیه را معامله نمی کند(مصرف روزانه کره = پنج کارتن در روز ، العهده علی الراوی.)
برادر وسطی رفت به آمریکا . وقتی رسید،دید ای دل غافل ، هر دو تا دختر پادشاه عروسی کرده اند و چند تا کاکل زری هم دارند. از ناراحتی، رفت خواننده شد و حالا «بلا شیطون خودم ، دشمن جون خودم» می خواند.


برادر کوچکتر لیسانسش را گرفت و دوره سربازی اش را هم طی کرد و در حال حاضر، در تیمچه حاج نایب، حجره آمیز مم تقی قماشچی، حسابدار است.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم نباید از مالیات بر ارث فرار کند چون کار خوبی نیست.

قصه‌ی ما به سر رسید ، غلاغه به خونه ش نرسید!



About the author

foroo-farid

نام فروهر تخلص فرید صنف اول پوهنتون در رشته هنرهای زیبایی هرات
تاریخ تولد 1374
قد 169
چشمان سیاه
رنگ چهره گندمی
ورزشکار در رشته تکواندو

Subscribe 0
160