رویا های اسمانی

Posted on at


روزی روز گاری در یک قریه بسیار دور دست دختر زیبای یه نام لطیفه با پدر و مادر و برادر کوچکش زندگی میکردن پدر لطیفه مرد بسیار کون سال بو و مریضی سختی داشت به همین دلیل لطیف مجبور بود به خانه های همسایه ها و ارباب کار کند و پولی بدست اورد و شکمه پدر مادر و برادر خود را سیر کند و بطواند کرای خانه را به صایب خانه بدهد و او مجبور بود شب و روز کار کند او صبع تا چاشت خانه ارباب را پاک کاری میکرد و از چاشت تا شب رخت شوی خانه های مردم را میکرد و شب هم وقتی به خانه میامد شیش دانه مرغ داشت که انهارا جم و جور میکر دخترک بسیا خسته و مانده میشد بزرگ ترین مشکل او این بود که بسیار جوان و زیبا بود و وقتی در خانه های مردم کار میکرد پسر های انها او را بسیار ازار میدادن و او بسیار رنج میبورد لطیفه که هنوز 17 سال نه داشت که صایب خانه شان از او خواست گاری کرد او به دلیل این که صایب خانه 57 سال سن داشت این ازدواج رارد میکند
یک روز که لطیفه در خانه ارباب در حال کار کردن بود پسر ارباب ازدور به لطیفه میدید لطیفه با ناراحتی میگوید چی است ادم ندیدی پسر ارباب میگود دیده ام ولی فرشته نه دیدم لطیفه که پسر ارباب را با دختر های زیادی دیده بود با تمام شدن کارش زود به پیش زن ارباب میرود و به او میگوید دیگر به خانه ارباب به کار نمی اید و به خانه میرود پسر ارباب هم بسیار خشم گین میشود و با خود میگویم یاتو در این قریه هستی یا من
لطیفه تا به خانه میرود مادر خود را گریان میبیند و تا در خانه میشود مرده پدر خود را میبیند که همسایه ها در حال شوستن او هستن او بسیار نا راحت میشود و بزرگ ترین پشتی بان خود را از دست میدهد
بد از چند روز تمام مردم به مادر اش میگویند : چی میکنی دختر جوان را به خانه نگاه کده روانش کن تا سر اش به زندگی اش گرم شود
لطیفه با شنیدن این حرف ها بسیار ناراحت میشود و به مادرش میگوید من هیچ وقت تو را یلا نه میدم و نه میرم
یک شب که لطیفه و مادر و برادرش خواب هستن ترک ترک صدا میشه لطیفه از جایش میخیزد و یک تا سوته را میگیرد و هنگامی که نفر را میبیند با سوته به سرش میزن
نفر به روی زمین می افتد و بی هوش میشود وقتی در روی ان نور می اندازن لطیفه جیق میزند
مادراش میگوید : چی گپ است لطیفه میگه ای خو بچه ارباب است مادراش میگوید حال چی کنم لطیفه میگوید تا صیح به شده باید از قریه فرار کنیم شب شب بکس های خود را می بندن و به طرف شهر فرار میکنن تا صبح به شهر میرسند وصبح لطیفه که بسیار خواب داشت به مسافر خانه ها میروند و یک اتاق میگیرند
لطیفه چاشت همان روز شروع میکند به پیدا کردن کار و در یک کار خانه به پیش ریس خدمت کار میشود و صبح تا چاشت در کار خانه مصروف شست و شوی ضرف های کار مندان شد و یک خانه کرایه کرد و و برادرش را به مکتب کرد
و خودش هم شب ها به کرس های سواد اموزی می رفت او توانسط بعد از شیش سال مدرک دوازده را بگیرد و یک خانه هم به خود گرو کند و برادرش هم صنف 10 شده بود
در ان زمان بود که لطیفه و مادروبرادرش به ارزوی خود رسیدن
لطیفه در سن 26 سالگی با یکی از همسایه های خود که مرد بسیار خوبی بود و دوکان لباس فروشی داشت ازدواج کرد و از زندگی خود هم راضی است
خدا کند خوش تان امده باشد


About the author

hastitofan

هستی 14سال دارداو متعلم است و در افغانستان زندگی میکند

Subscribe 0
160