در این داستان زندگی پسری بیان شده است که از معیوبیت خود رنچ ودرد را تحمل میکرد
یک پسر بود که سیزده سال عمر داشت ودر یک خانواده خوشبخت زندگی خود را میگذراند فکرمیکرد تمام دنیا مثل دنیای خیالی وتصوریش کوچک وبدون جنجال است این فکر را داشت که برنامه ریزی های که در زندگی آینده خود کرده است همه وهمه به حقیقت تبدیل میشود یک پسر جسور وبا همت بود بخاطر درخشان کردن آینده خود در جستجو وفراگیری درس وتعلیم بود وتنها آرزویش به انجام رساندن درسهایش وکامیباب شدن در یک پوهنخی عالی بود تمام چیز به میل وخواستش پیش میرفت رویاهایش آهسته آهسته رو به حقیقت تبدیل شدن بود
ناگهان در یکی از روزهای بهار بخاطر رفتن میله با خوشی وشور تمام آمادگی میگرفت همرا با فامیل در تمام کار ها با ذوق رفتن به میله وساعت تیری کمک میکرد خلاصه رای میله شدن وتا نصفه های روز میله خود را مطابق برنامه ریزی که کرده بودن تیر کردن اما بد بختانه یک موتر از دشمنان وخون خواران وطن بود آمد وبه خاطر بی نظمی واخلال امنیت این پسر را با تمام ارمان هایش هدف قرار داد
خانواده این پسر فکر میکردن دیگه پسری ندارن وغو خود را در آغوشیشان انداخته اما از برکت رحمت خداوند پسرک زنده بود ولی دیگر یک انسان عادی نبود نمیتوانست بنویسد ونه هم میتوانست راه برود تما رویاهایش به خاک یکسان شد از یک پسر جسور به یک جسد بی حرکت باز مانده ازتمام هدفهایش شده بود بخاطر طعنه وکنایه مردم از مکتب رفتن منصرف شد کنج خانه را دفنگاه خیالات خود کرده بود
اگر به دقت کامل این حقیقت زندگی پسر را خانده باشید درک میکنید که تنها علت منصرف شدن او از تمام رویا ها خیلات برنامه ریزی ها وگوشه وانزوال گیری تنها وتنها مردم معیوب از نگاه عقل استند در فکر تداوی خود نبوده زندگی خود را که تباه کردن هیچ که دیگران را هم به حال خودشان نمیمانن انسان باید یک امید زندگی بخش برای دیگرا باشد نه یک پدیده نا امید کننده چون یک انسان کامل کسی است که فکر سالم داشته باشد چون با فکر سالم یک انسان میتوانند تمام زندگی خود را منور از خوشی ها کند وبرای دیگران هم تسلای خوبی میباشد
ساناز سیرت