شمع میشوم

Posted on at


اولین روز کاری ام را آغاز میکنم.... قرار است شغلی را بگیرم که از کودکی به آن شغل روز و شب فکر میکردم...امروز اولین روز از شروع سال تحصیلی است ... امروز مرا معلم کودکان صدا میکنند... همه کودکان به من زل میزنند تا معلم راهنمای خود را بهتر و دقیق تر بشناسند... مادران در گوشه ی حیاط مدرسه ایستاده هستند ... مادران مرا دقیق برانداز میکنند و میخواهند از من ایرادهای اساسی بگیرند... اولین روزهایی بود که من برای اولین بار میتوانستم مسئولیت کسانی را به عهده بگیرم ... که از من کوچکتر هستند



امروز برای نخستین بار بود که احساس میکردم میتوانم روی پاهای خودم بایستم ... گلیم خودم را بالا بکشم... مادران هرکدام که از راه میرسیدند با دیدن من ... حیرت زده میشدند و نمیتوانستند باور کنند که معلم کودکشان آنقدر کوچک است... من در سن سال کم معلم شدم حتی باور این که حالا میتوانم به حیث یک معلم در یک مدرسه معتبر کار و وظیفه بگیرم برای خودم درک آن مشکل بود به هر حال خواست خدا هر چه که باشد همان میشود



همیشه احساس میکنم برای هر معلم نوپایه چنین اتفاقی میافتد... حس میکردم مادران از سپردن کودکانشان به دست من هراس داشتند...در گوش هم پچ پچ میکردند...و حرف هایی را در گوش هم میگفتند که به جز خدا کسی نمیداند... با تک تک آنها خوش آمد کردم و با روی گشاده به استقبال آنها رفتم خودم را معرفی کردم... با لحن ملایم با آنها حرف میزدم ... متین و با اصالت رفتار میکردم... امروز میتوانستم باور کنم که یک معلم شده ام



همه مادران پشت در کلاس ایستادند و به کودکان دلبندشان زل زدند هرکدام سفارش هایی از قبیل ... کودک من را اول بنشانید ... کودک من اهل دعوا نیست... کودک من حساس است و خلاصه خیلی چیزهایی که هر معلم قبل از معلم شدن باید بداند... و در پایان هر کدام با روی گشاده با من خداحافظی کردند و برای یک روز به من و کارم اعتماد کردند و من در دلم به آنها این تضمین را دادم که حتما برای آنها سنگ تمام میگذارم.



تمام کودکان با چشم های پاکشان به من و به صورت من نگاه میکنند.... و منتظر هستند که در طول روز وچند ساعتی که در کنار من هستند به آنها خوش بگذرد.... شعری را با لحن کودکانه زمزمه میکنم ... آنها دست میزنند.... و خوشحال و خندان بالا و پایین می پرند.... آنها واقعا ... چه جسما چه روحا کودک هستند.... چه بسا انسانهایی که بزرگ شده اند اما هنوز روح آنها کودک است .... هنوز هم کودکی هایمان را از دوره ای زندگی بیشتر و بهتر به خاطر دارم لحظه هایی هست که هیچ وقت از خاطرم نمی رود.... گویا کودکی ام با حضور این کودکان جلا پیدا کرده است



آنها بی وفقه تمام حرف هایم را باور میکنند و ایمان می آورند با همین دل های پاکشان که خدای من شاهد تمام لحظه هایم هست.... شیطان را برایشان توصیف میکنم و از بدی هایش برای آنها قصه تعریف میکنم... و آنها را از شیطان میترسانم ... و در دل هایشان ریشه نفرت از شیطان را میکارم.... و درخت نفرت شیطان را در ذهن کودکان حک میکنم میگویم:- هر جا که بیراهه در زندگی هایتان شد بدانید شیطان در آنجا حضور دارد



از حضور خدا یک آسمان آبی میسازم دست هایم را آنقدر باز میکنم که بدانند خدا چقدر بزرگ است.... خدا برایشان حکم آرامش را پیدا میکند باعث میشود همیشه قبل از خواب با یاد او به مرگ موقت بروند و بعد از بیدار شدن با حضور خدا روزشان را شروع کنند و در طول روز فقط برای رضای خدا تمام کارهایشان را انجام دهند.... کودک شدن محال نیست... گاهی کنار یک کودک نشستن هم حکم کودک شدن را میدهد... کافیست با کودکان هم کلام شوی... تا بفهمی چقدر موجودات پاک و بی دغدغه ای هستند




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160