من کودکی بیش نیستم، سرگردان و بی کس دور مانده از همه چیز. به دنبال خانواده میگردم کسی ندیده ؟؟؟؟
نمیدانم مادر دارم یا نه، تا با اخم هایش مرا از خود برنجاند و با لبخند پر مهرش دوباره در آغوشش بروم
میشود پیدا کرد هر آن چیزی غیر از محبت پدر و مادر ، من اینم یتیمی که آینده اش نامعلوم است، فرزندی که داغ دیدن پدر و مادر به دلش مانده. کاش میشد فقط یکبار حداقل سایه تاریک این دورا میدیدم که به آن دل خوش کنم تا فکر کنم سقفی است که زیرش بستر گزینم
سرگردان راه میروم همه چیز در نظرم نا آشناست، میخواهم از مادر و پدر بپرسم اینها چیست؟ جز افسوس، تنهای... دیگر هیچ چیز ندارم
این سو و آن سو را می بینم حسرت به دل لبخندی میزنم برای چی؟ نمیدانم! شاید چیزی را یافته ام که هنوز به دستم نیامده. کاش شود تا روزی درآن دنیا حداقل در کنار شان باشم. من یتیم هستم دستی از روی راستی بر روی سر خود میخواهم
سرنوشت یتیم
Posted on at