بگزار خبر به دورترین نقطه دنیا برسد
خبری که سهم آن جز تو به دیگری نمی رسد
درد این قدر شکنجه را نازم
می خواهم با این عشقم بدرود بگویم
انتظارم را به پایان رساندم
انتظاری که مرا در خود غرق کرده بود
زخم های دلم هرگز آرامم نگذاشت
زخمی که دور از خانواده ی خود زندگی می کردم
خانواده ی که هر لحظه در کنار همدیگر بودیم
خانواده ی که بهترین و زیباترین افراد در آن بود
زندگی ما به مثل یک قصه بود
قصه ای که نمیدانم به آن تنز بگویم یا داستان نمیدانم
نمیدانم که این قصه را برای چه کسی نوشتم
شاید از این خاطر نوشتم که روزگار خودم را بخوانم که چه به روزم آمد
از فراق خانواده ام وامانده درمانده شده بودم
در هر جا مرا مرگ فرا گرفته بود
مرگــی که بی خبر از آن بودم
می خاستم با همه چیز خدا حافظــــی کنم
گذشته را صـلوات بگویم و در فکر آینــده نباشم
می توانم این را یک داستان بگویم
داستان دختری که دور از وطـن بود همرای یک خانواده جدید خود زندگی را می گذراند
زندگی که تلخ بود
غم واندوه در آن بود
شکنجه در آن بود
خواسته های که داشت به آن نرسید
زندگی را با تمام دشواری های آن حس کرد
تعادلش را از دست داد و با زندگی خدا حافظی کرد
لحظه ها سپیده ها بدرود