داستان غم انگیز مریم ومادرش

Posted on at


داستان غم انگیز مریم ومادرش

 

فصل بهار هست وهوای گوارا دلها نیز از شوروشادی ناگهان قصه ی یادم آمد که اززبان مادر مظلوم ودرمانده شنیده ام داستان راطوری شنیده ام به شما خواننده های گرامی بیان مینمایم که یک داستان دلنشین برای شما تحریر کرده باشم

.

درزمان قدیم یک شخص روستایی که انسان بسیار شریفی بود وازشهرستان همسفر زندگی خودرا انتخاب کرده که آن دختر محمد عمر بود و با آن عروسی نموده همان قسمیکه در آن زمان رسم ورواج بود وخانم خویش را به قریه بُرد . سالیانی گذشت که آن مرد روستایی با ارباب قریه به سر آبیاری رفت ودر آنجا درگیر شدند که ناگهان ارباب بیل را به فرق مرد روستایی زد که دیگر آن مرد ازآنجا برنخواست وجان را به حق سپرد. خانم سه دختر و یک پسراز مرد روستای صغیرماند، آنها واقعا بعد ازمرگ پدرشان بیچاره شدند .چونکه مرد روستایی هیچکسی را نداشت. به جز از یک خواهرزاده ناگهان پسران محمد عمر ازموضوع اطلاع یافتند که خواهرشان بیوه شده فورآ به سراغ خواهر خود آمده هریک به خواهرخود وعده های دروغین دادند که خواهرجان گریه نکن ما ازتو مثل جان خود مواظبت میکنیم تو حالا تنها نیستی بیا تا با هم به شهر به نزد مادر وخواهرانم برویم اما آن زن ساده به حرفهایشان باورکرد اما وقتی دیدند که خواهر شان راضی شده فورآ به خواهر خود گفتند: خواهرجان تو باغ وخانه وزمین را چی میکنی ؟ ما که قول دادیم که ازتو درست مراقبت میکنیم پس حال اجازه بده که زمین ها ،باغها، وخانه ات را بفروشیم وخواهرشان قبول کرد.

 و آنها تمام ثروت خواهرخود که از شوهراش باقی مانده بود را فروختند وراهی سفر شدن.سالی نگذشت که پولهای با غ ها وزمین تمام شد

 

.

 وخواهر بیچاره خودرا که فریب داده بودند را رها کردند. وخواهر بیچاره شان در بدر میگشت. روزها تا به شام به پاک کردن کُرک ، لباسشویی درخانه های خانها ، نان پختن، وجاروب کردن میپرداخت تا شکم اولاد هایش را سیر کند اما زن وبیچاره تا به نیمه های شب کُرک پاک میکرد. شیشه را تیل مینمود واز پنبه پلیته درست میکرد تا ازروشنایی آن استفاده کند اما برادر زاده هایش خنده میکردند وازششه ی که چراغ درست میکرد خاموش مینمودند وآن چراغ موشک نامیده میشدآنها به بیچاره گی اش رخشند میزدند بهرحال بازم خدارا شکر میکردند واز زندگی راضی بودند وبهرقسمیکه بود لقمه ی نانی را بدست میاوردند وشب را سحر مینمودند که ناگهان غصه ی دلخراشی به میان آمد که آن مظلوم هارا بیچاره تر ساخت.یک شخص ملائی که آنها هرگزاورا ندیده بودند ونمیشناختند به خانه شان آمد که من داماد شما هستم ورویش را به برادران بیوه زن نمود که صوفی دخترش را بمن دادهشما میگویید که من خبر ندارم دختر میانه اش که نامش مربیم بود ازهمه دختر ها زیباتر به نظر میرسید با چشمان سیاه ودرشت قامت کشیده بینی بلند وسفیدی چهره اش که مانند خورشید می درخشیدگویا پری بود که از آسمان پایین آمده بود دوازده سال عمر نداشت چنان بیننده را به حیرت می انداخت با ان موهای ابریشم وسیاه اش چنان میتابید گویا مهتاب میان ابره سیاه پیچیده

 

خلاصه به این  که ملاء موفق شد بایک مشت پول برادران بیوه زن را راضی نماید. ودختر را از پیش مادر وماماهایش به بالا مرغاب بُرد. درحالیکه ملاء زن دیگری هم داشت که نامش خُرما بود اما درحقیقت خُرمایی سیاهی بود با قامت کشیده وباریک چهره سیاه با چادر گِرد که سراش بخیه زده بود مانند بلایی بود وهمچنان صاحب فرزندان بود دوپسر وسه دختر داشته که همه بلایی جان مریم بود. یک روز دختر جوان ملا شدید مریض شد هرکاری که ازدست ملا آمد کرد اما کدام فایده نداشتبلاخره ملا را مجبور کردندکه برود وداکتری را بیاورد تا دخترش را تداوی کند.که ملاء آن کار را کرد اما درکنج خانه بستر هموار نمودند ودختر را درتابستان سرخ دربستر خواباندند ولحافت بزرگی را بر سر رویش انداختند وداکتر را آوردند.که مریض میمیرد وآنرا تداوی کن داکتر که این حال را دیدتعجب کردوگفت ملاء صاحب من چیگونه مریض شمارا ببینم که اجازه معاینه کردن را برمن نمیدهید من که علم غیب ندارم که بدانم دختر شما را چه شده اجازه بدهید که اورا معاینه کنم ملا به جوابش گفت هیچ امکان ندارد که تو اورا ببینی ومعاینه کنی اگر دوا میدی بده اگر  نمیدی برو. بلاخره سالها گذشت کسی خبری ازمریم نداشت که مرده هست یازنده بلاخره مادرش با برادرش یک مقدار پول را جمع کرده بودند وبه سراغ خواهراش رفتند وبه سختی های زیادی مریم را پیداکردند به پیش ملا آنقدر این بیوه زن گریه وناله کرد که 13 سال میشود مریم خواهرانش وبرادرش واقوام خود را ندیده بگذار تاباخود ببرم اما ان ملایی سنگ دل اجازه نداد و به جواب شان گفت اگر مریم به شهر برود کافر میشود من هرگز برایش چنین اجازه نمیدهم که شهر برود وبروید به پشت کارتان . بیچاره ها دوباره به هزار نا امیدی به شهر خود امدند وخود را تسلی میدادند که خواست خداوند مهربان همین بود. اما دیری نگذشت که بیوه زن دختر دیگری خود را نامزد نمود ودامادش ازاین داستان پر ماجرا خبر شد و وعده داد که من حتمن به هرقسمیکه شود مریم را باخود میاورم داماد جدید مادر وبرادر مریم را باخود گرفت وراهی بالا مرغاب شد.وخلاصه به این قسم مریم را همراهی ملا به شهر آورد وقتی مریم از روزگار پردرد خودرا تعریف نمود.که قابل گفتنی نیست . برادرش به ملا گفت: که من دیگر مریم را نمیگگذارم که باخود ببری اگر مریم را میخواهی بیا درهمینجا همرایش زندگی کن . اما ملا قبول نکرد بلاخره ملا رفت طرف خانه اش ومریم نزد مادر وبرادر خود ماند وناگفته نماند مریم درمدت 13 سالی که به خانه ملابود6 فرزند آورده بود که توسطه همباغ مریم ازبین رفته بود اما وقتی مریم با شوهراش به شهر آمد باز مریم حامله شد وخداوند فرزندی برایش اعطا کرد که نامش موسی بود موسی که یک ساله بود باز ملا به دنبال مریم آمد اما برادر ودیگر اقوام شان به ملاء اجازه ندادند که مریم را باخود ببرند اما به مریم چیزی باقی نمانده بودکه دوباره زندگی کند آن مریم که مانند مهتاب میدرخشید اکنون مانند زرد آلو زرد وهزاران مرض های گوناگون برایش پیداشده بود ملا به سوی خانه اش رفت ودیگری نگذشت که مریم به سن 27 سالگی از دنیا با هزاران امید وآرزو چشم ازجهان فانی بست .

 

 مادر وپسرش درفراغش زار زار میگرستند..

 وحالا دیگر هیچکس حاضر نبود که ازموسی پسر مریم نگهداری کند. چون دلشان از طرف ملا یخ بسته بود.حاضر نبودند که پسرش را پرورش دهند. بلاخره بواسطه دوستان ملا را خواستند وموسی را تسلیم به پدرش کردند اما یکروز خبر شدند که موسی به سن یکنیم سالگی مرده واز دنیا رفته ..

 

 

بادل پرحسرت رفتی ازجهان

ازغمت بریان شدم ماهی نعمان

شادی ها هرگز نصیب تو نبود

دوستان ازغم تو دارند فغان

روزگار باتو چنان کرد ظلم ها

زندگی تو سراسر دردو غم

دردو رنج یکدم ترا نکرد رها

تاکه رفتی ازجهان با چشم تر

 



About the author

160