دختر هریوا(هریرود)

Posted on at


قریب یک سال است که این خاطره همواره احساس مرا نوازش میکند. هر وقت صدای دلنواز خواننده یی از پشت میکروفون رادیو دوبیتی های محلی زیبای مارا مینوازد هنگامیکه بسوی آفتاب قرمز غروب سرد خزان نظر می اندازم بیاد چهره متبسم و شرمناک حورای قشنگ دختر حریوا می افتم میدانم هنوز قلب کوچک و مهربان او بیاد من میتپد و پرنده آرزو های شیرینش اسیر خاطره دوست داشتنی ای میباشد که در فضای نیمه سرد بستر هریوای عزیز شکار نگاه های گرم ن شد. و دریغ میدانم که این خاطره و داستان شیرین را برای شما بیان ننمایم.


آب های شفاف و نقره ئین هریرود با صدای دلنشین ودر نسیم خوشگوار خزان در زیر نور طلایی عصر پائیز  بر روی هم میغلتیدند و از لابلای پیچ و تابهای دریا مستی کنان بسوی وادی پر فیض هرات باستان میشتافتند



پرندگان وحشی و مرغابیهای بلند پرواز دسته دسته این طرف و آنطرف پرواز میکردند چادر نشینان رمه های گوسفندان خود را بسوی غژدی های ه در پنای دامن کوه (کیتو) بر پا بود میبردند دخترکان چادر نشین دسته دسته و یا تنها آزادانه کوزه های شانرا پر از آب میکردند من که پس از سالها درچنین فرصتی خود را در آن فضا میدیدم باآنکه از همراهان دور مانده بودم و خستگی راه مرا ناراحت مینمود کیغیت شاعرانه و بدیعی در خود احساس کردم، بر روی سنگپاره ای نشستم و مستی های آبهای حیات بخش هریوا را تماشا نمودم



هنوز شعاع زرد آفتاب بر روی آبها میلغزید که صدای گرم دوشیزه ای مرا بخود آورد که با نوای حزن انگیز دوبیتی های محلی را میسرود.


اثر جانسوز این دوبیتی ها  با زبان محلی در آن فضای آزاد دل رمیده مرا فرا گرفت نوا نزدیکتر میشد. یکباره قامت دلارای خواننده بر جریان لرزان آب منعکس شد او هم ناگهان نقش مرا در پیش روی خودش در روی آب دید، بیچاره از وجود این نا آشنا سخت مضطرب شد. من با این لباس کاملآ در نظر او بیگانه بودم،اما وقتی نگاهش به تفنگ روی شانه ام افتاد اضطرابش اندکی فرو نشست مگر با آنهم مردد ماند که بماند یا برود. ولی من پیش دستی کردم و گفتم: چقدر خسته شدم، اینجا مهمان نمیخواهند؟  نگاهی کرد و از اینکه لحجه مرا آشنا یافت خوشحال شد و گفت: چرا پدرم مهمان را بسیار دوست دارد.


سخنان بین ما رد و بدل شد وقتی دانست که به دنبال مرغابیهای وحشی از همراهان دور افتاده ام خنده کرد و گفت: چند تا شکار کردید؟ با خجالت گفتم هیچ ... یکبار دسته مرغبی از کنار ما پرید بیتابانه تفنگ مرا گرفت و بسوی آنان دوید  لحظه بعد نفس زنان نعش مرغابی سفیدی را پیش پایم افگند



گفتم این مرغابی بیچاره به قلب دختران زیبا شباهت دارد. گفت: مثل دل دختران شهری هر دوی ما خندیدیم سخن با حیات شهریان کشید مدتی در آن هوای لذت بخش گفتیم و شنیدیم حورا دریچه راز های سر به مهر آرزو های شیرین و رویایی خود را برویم گشود من هم آنچه از داستانها و دوبیتی ها یاد داشتم برایش خواندم.


لذت صمیمیت شرائین ما را داغ ساخته بود هر دو گرم شدیم نسیم سرد شام همچنان با گیسوان بلند حورا شوخی میکرد. خواست برود و ورود مرا به مادرش اطلاع بدهد. اما من گفتم به یک شرط میتوانم بروم... با پریشانی گفت: به چه شرط؟ با خنده گفتم که این تفنگ مال تو باشد



گفت: نه! نه! این خیلی قیمته! گفتم هرچه است از توست. تبسمی حاکی از اظهار تشکر کرد و گفت: هوا سرد است برخیزید غیژدی برویم... به چهره نمکیتش نظر انداختم.او هم نگاه کرد نگاهش گرم و سوزان بود.


دستم را گرفت وآهسته در حالیکه چهره اش از شرم گلگون شده بود بسویم خندید.


 


داستانی از سرگذشت ظریف صدیقی.



About the author

160