سرنوشت تلخ ملالی

Posted on at


طبقه اناث در کشور مشکلات زیادی راتحمل می کنند وهمیشه گرفتار رنج وعذاب هستند.

 متاسفانه هیچ تو جهی به آ نها صورت نمی گیرد وهمیشه مورد سرکوب وتنفر اشخاص بیگانه قرار می گیرند.چرایک دختر جوان در کشور باید همیشه  از انسان های گرگ صفتی که او را مورد ازار قرار می دهند در هراس باشد؟چراهیچ وقت به آن هاتوجهی صورت نمی گیرد؟ اری امروزمی خواهم سرنوشت دختر بی پناهی را می خواهم باز گو کنم که همیشه درترس زندگی می کرد

.

ملالی دختری که در نتیجه طلاق یا جداشدن پدر و مادر خود به بیراهه کشیده شد. ملالی  هیچ وقت اجازه دیدن مادر خود را نداشت همراه ما در کلان خود زندگی می کرد یک روز ملالی زمانی که ازخانه بیرو ن می شود با شخصی بنام محمد اشنا می شود. محمد پسر همسایه او بو د که از  زندگی ملالی باخبر بود. خواست از ملالی سوء استفاده کند ملالی دختر ساده ای که همیشه در فکر مادر خودبود.و همچنان ازمشکلات اقتصادی که داشت رنج می برد می خواست درد دل خود رابا کسی  بگوید که تنها هستم نیاز به هم صحبتی دارم. پدر او کارگر ساختمانی بود و مادر کلان او زنی پیر که تمام روز اه و نا له می کرد. ملالی خود را تنها می دید و غصه می خورد یک روز هنگام باز گشت از مکتب به سوی خانه محمد جلوی راه وی قرار گرفت وگفت من تو را بسیار دوست دارم تو دختر مورد علاقه من هستی ملالی بسیار تعجب کرده بود چرا که باراول بود  این سخنان رامی شنید. ملالی ارام ارام به طرف خانه خود رفت حالا دیگر روز وشب فکر او مشغول بود ودرباره عشق دروغین محمد فکر می کرد. بعداز مدتها خود راعاشق ودل باخته محمد می دید محمد همیشه گل وتهفه به ملالی می داد. یک روز محمد به ملالی گفت تو بزرگترین امید من در زند گی هستی می خواهم همراه تو یک عکس بگیرم وروی دل خود قاب کنم.

دختر ساده باور کرد وهمراه او عکس گرفت عزت شرف وپا ک دامنی خودرا فدای هوس های محمد کرد. غافل از اینکه همه این حرف ها فریب است. محمدمدت زمانی ناپیدابود دیگر ملالی را نمی دید .گل ونامه نمی داد ملالی غصه می خورد که مبادا ناراحت شده باشد ویا من کار اشتباهی را کرده ام. تایک روز محمد زنگ زد وگفت: ملالی جان از تو می خواهم با من عمل زشت زنا را انجام دهی. ملالی باعصبانیت گفت: چطور جرات کردی! می خواست گوشی راقطع کندکه صدایی امد که گفت: به خدا قسم ابروی تو را می برم عکس های زیبایت را به پدرت نشان خواهم داد. لرزه در دل ملالی پیدا شد بسیار ترسیده بود نمی دانست چکار کند به ناچار گوشی را قطع کرد. ان شب بسیار شب تلخی بود دختر ساده داشت دیوانه می شد. وقتی پدرش باعصبانیت از اوسئوال کرد که تو را چه شده است باترس بسیاری جواب داد:  کمی سردرد هستم و به اتاق خود رفت.  باخود می گفت خدایا اخر با ید چه کنم پدر من ابرو دارد خودم دخترپاک دامنی هستم.چه طور می توانم ابرو عزت و پاک دامنی خود را بفروشم.  شب دیگر دوباره زنگ امد ملالی با صدای خفته گفت: به خاستگاری من بیا نکاح حلال می کنیم واز راه شرعی ازدواج می کنیم محمد گفت تو فقط یک شب بامن بیا وقبول کن بعداز ان ازدواج می کنیم تو کسی را نداری پدرت صبح رفته وشب می اید مادرکلانت زن پیر ی است به تو قول می دهم کسی خبر دار نمی شود. ولی اگر قبول نکنی همه را خبر دارمی کنم ابروی تو را می برم وعکس های زیبایت را به پدرت می فرستم . ازروی مجبوریت وبدبختی ان دختر بیچاره قبول کرد وخودرا فدای خواسته هاو هوس ها ی محمد کرد. این دختر افغان وتنهاکه در ولایت هرات زنده گی می کرد همه زنده گی و جوانی وی تباه شد .وزنده گی او نابود شد پدرش از این مو ضوع باخبر شد تاتوانست ملالی را لت کوب کردومحمد بانامردی تمام فرار کرد وبه ولایت غزنی رفت.پدر ملالی وفات کردو مادر ملالی بعد از طلاق اش به پاکستان رفته بود.

 

راستی در بدبختی این دختر جوان چه کسی مقسر اصلی است ایا گناه کار اصلی ملالی است  یاپدر ما مادر او 

 

 

 

 



About the author

160