همنشینی با دوستان بد

Posted on at


بود نبود درزمان های قدیم یک زن وشوهر در یک قریه زنده گی میکردند،این دوباهمکاری یکدیگر زنده گی خود را به پیش می بردند،زن به خانه ها کار میکرد ومرد


هم به بیرون از خانه مزدوری میکرد


.


این دو باوجود این همه مشکلات زنده گی خوبی راسپری میکردند،روزی مرد از خانه برای کارکردن بیرون شد وبه مکان کاری


خود رسید و مصروف کار کردن بود که ناگهان دیوار لنبید وبالای سر مرد بیچاره ی غریب کار افتاد،مردم ودیگر مزدوران به کمک آن رسیدند وآن را به شفاخانه


انتقال دادن بعد ازسپری شدن چند ساعتی مرد بیچاره جان به حق سپرد مُرد


.


وبعد از لحظاتی زن بیچاره که مانده از کار برگشته بود ودرحال آماده کردن نان بود


به فکر افتاد که چرا شوهرش دیر کرد وتاهنوز نیامده ساعت ها گذشت اما باز هم از آن خبری نشد زن بیچاره که به فکر فروح  رفته بود خوابش برد که ناگهان صدای


تک تک دروازه شد زن به امید این بود که شوهرش آمده با خوشحالی بسوی دروازه رفت در را باز کرد دید که یک شخص بیگانه پشت در است در را پس پیش کرد


ومأیوس شد مرد پرسید :میبخشید خانم، آقا احمد امشب به خانه ما مهمان است زن بسیار نگران شد گفت اگر او جای میرفت از اول خبر میداد زن باور نکرد شروع به


داد کشیدن کرد و گفت:لطفا راست بگو برادر چی اتفاقی افتاده؟مرد ناچارشد وحقیقت را برایش گفت،زن به سروصدا شروع کرد



 


وبا وضعیت بدی که داشت به طرف


شفاخانه روان شد به شفاخانه رسید وجسد شوهرش را دید ضعف کرد داکتران او را بستر کردند بعد از این که به هوش آمد دید تمام اقوام به دوروبرش جمع شده بودند


زن بادیدن آنها بیشتر متأثر شد وباز شروع به داد زدن کرد داکتر بریش گفت:خانم احتیاط کنید شما در حالت بدی قرار دارید طوری که از معاینات معلوم گردیده حامله


هستید اقوام زن با او همدردی کردند وبعد از چند ساعتی از شفاخانه اخراج گردید وجسد شوهرش را نیز به خانه انتقال دادند،بعد از سپری شدن مراسم اعضا داری زن


بیچاره که در حالت بدی به سر میبرد تنها امید زنده گی اش طفلی که در بطن داشت شده بود ،وبعد از وفات شوهرش بخاطری که تنها بود خواهرش آمد وهمرا ه او زنده گی


میکرد ،خواهر وخود بیوه زن به خانه های مردم کار میکردند به سختی ومشکلات زیادی خرج روزانه خود را پیدا میکردند،بعد از سپری شدن چند ماه طفلش به دنیا آمد و


همه کارها به دوش خواهر بیوه زن افتاد او به ناچاری زیاد کار میکرد تا بتواند برای خواهر وطفلی که نو به دنیا آمده بود کمک شود وتوانست برای چند وقتی همه اشیا ویا


خوراک مورد ضرورت را برایشان فراهم کند.وبلاخره این کودک به دشواری های زیادی بزرگ شد ومادرش او را به مکتب شامل کرد بلال که به مکتب رفتن عادت نداشت


اوایل برایش سخت تیر میشد بعد از گذشت چند روزی دوست های زیادی برایش پیدا شدند وبلال هم با آنها عادت کرده بود ،بلال یک بچه درس خوان وبا هوش بود هر روز


کارخانگی های خود رابهتر از دیگر شاگردان باسعی وکوشش بسیاری انجام میداد



مادرش نیز از بلال راضی بود،رفته رفته بلال با دوستان شوخ وگمراهی که داشت به اذیت


کردن استادان شروع کردند واستادان هم از این گونه برخورد بلال از او ناراحت شدند ،بلال رفته رفته یک بجه هوش به بازی شد از آن روز به بعد نه کارخانگی انجام میداد


ونه هم به حرفهای استادان گوش میداد بلال به صنف دهم مکتب رسیده بود که یک شب از مادر خود خواهش کرد که به خانه دوستان خود برود،مادرش گفت:بچه جان حالا شرایط


خراب است به سر کسی اعتماد نمی شود بلال گفت لطفا مادر دوستان من از هر لحاظ قابل اعتماد هستند وبعد از التماس زیاد مادرش او را اجازه داد وبرایش گفت به شرطی که


شب ناوقت به خانه نیایی بلال رفت به خانه دوستش که رسید آنها زیاد خوشی کردند



وشب یکی از دوستانش که مشروبات خورده بود به نا فهمی دوست خود را به قتل رساند


وهمه به لرز وتپ شدند وپاه به فرار گذاشتن بلال که میخواست با دوستش همدردی کند درحالیکه دست وپایش میلرزید،ناگهان بلال متوجه شد که پولیس به خانه داخل شد وبه


بلال گفت:توبازداشت هستی از جایت شور نخوری!دوستان بلال کار راکردند ورفته پولیس راخبر دادند وگفتند که بلال دوست ما را به قتل رسانده بلال بسیار وارخطا شده بود


ونتوانست از خود دفاع کند وکسی هم به گپ او گوش نکشید بلال داد میزد ومیگفت!مه کاری نکردم میرم خانه که مادرم منتظرم هست کسی به داد وفریاد او گوش نکرد بلال را


به آمریت پولیس بردند


.


ناوقتی شب شد بلال به خانه نیامد شب را تا صبح دم بیدار بود وبه یاد مرگ شوهرش افتاد که او هم دیر شب شده بود که به خانه نیامد بیشتر پریشان شد


مادر بلال که با دوستان او آشنایی نداشت این نا آشنایی هم او را زیاد پریشان ساخته بود،وبا خود گفت ای کاش نمی گذاشتم که بلال برود صبح که شد موضوع را به خواهرش


قصه کرد هر دو به فکر این شدند چاره ای پیدا کنند،خاله بلال گفت بیا باهم برویم به مکتب شاید دوستان بلال به مکتب آمده باشند از آنها میپرسیم،روانه مکتب شدند به مکتب که


رسیدند بعدازینکه به رسیند مشکل را به مدیر مکتب گفتند مدیر گفت باشه ببینم که شاگردان به صنف حاضر هستند یا خیرمدیر به صنف رفت واز استاد پرسید که بلال با چند شاگرد


دیگرحاضر هستند؟ استاد گفت نه اما یکی از شاگردان گفت دیروز آنها گفتند امشب مهمان یکی از شاگردان هستیم شاید به آنجا باشند.مدیر با چند تن از استادان ومادر وخاله بلال به


خانه احمد رفتند نزدیک خانه که شدند دیدند که دور خانه همه مردم جمع شدند مادر بلال با دیدن مردم بسیار وارخطا شد مدیر پرسید که اینجا اتفاقی افتاده؟یکی از همسایه ها گفت


دیشب به این خانه سروصداها زیاد بود ما فکر کردیم کدام مراسم خوشی هست ناگهان صدای شلیک کردن مرمی شد وقتی به خانه پولیس ها آمدند دیدند یک جسد به داخل خانه


همراه یک بچه که بسیار وارخطا شده بود بچه را دستگیر کردند بچه داد میزد که میرم خانه مادرم منتظر هست مادر بلال باشنیدن این گپ بسیارداد زد وگفت  بچه من هرگز این


کار رانمی کند من به پسرم اطمینان دارم  همه رفتن به آمریت پولیس اجازه دیدن بلال را نداد وتهمت به گردن او افتاد (7)حبس بالای آن آمد



بعد از گذشتاندن (4)سال مادرش


هر روز به دیدنش میآمد،روز بعد خاله بلال به دیدنش آمد بلال چهارطرف را دید به خاله اش گفت مادرم کجاست؟خاله گفت مادر تو کمی مریض است بلال بسیار غمگین شد


وباربار از خاله اش میپرسید که مادرم را که کاری نشده؟خاله گفت نه بلال جان نگران نباش،بعد از آن بلال خیلی نگران مادر خود بود شب وروز نماز میخواند وبرای مادر


مریض اش دعا میکرد


،


مادر بلال که در حالت بدی به سر میبرد نگران این بود که آینده پسرش چیکار خواهد شد واز طرف دیگرخطر مرگ او راتهدید میکرد به همین فکربود


دارفانی را وداع گفت خواهرش که به مزدوری رفته بود بعد از اینکه دوباره به خانه برگشت رفت داخل اتاق بالای خواهرش صدا زد گفت:خواهر ببین برایت میوه گرفتم با دوا


هایت بخور شاید به حال بیایی دوباره صدا زد دید خواهرش نه از جایش شور میخورد نه جوابی میدهد خواهرش او را از جاه بالا کرد ودید خواهرش دیگر نفس نمیکشد خاله بی


چاره که هیچ باورش نمیشد نه کاری از دستش میامد نه گریه کرده میتوانست به این طرف وآن طرف میدوید باز هم هیچ چاره نداشت به این فکر بود که جواب بلال را چی بدهد


خاله بیچاره با وجود نداشتن پول باز هم مراسم تکفین وتجهیزخواهرش را انجام داد



بعد از مرگ خواهرش یک هفته به دیدن بلال نرفت بلال هم بسیار پریشان بود وهر دم به فکر


این بود که مادرش را چیزی نشود بعد از گذشت (4) روز خاله بلال به دیدن او رفت وقتی بلال خاله اش را دید گفت خاله جان باز هم مادرم نیامد چرا مادرم هنوز جورنشده؟


خاله برایش گفت نه دلجمع باش چیزی نشده درحال گفتن این بود که   اشک از چشمانش جاری شد بلال وارخطا شد گفت به خدا راست بگو چیکار شده  خاله برایش گفت :بچیم


مادرت دیگر به این دنیا نیست بلال شروع به گریه کردن کرد وقت ملاقات هم خلاص شد وخاله اش مجبور شد که از پیش بلال برود بعد از رفتن بلال ناچار این طرف آن طرف


میرفت وهیچ چاره ای هم نداشت به یاد نصیحت های مادرش افتاد وبا خود گفت ای کاش!به گپ های مادرم گوش میکردم او فهمید که مادرش او را به راه درست رهنمایی میکرد


اما دوستانش سرش را از راه بردند واو را به دام انداختند او خیلی افسوس میخورد وپشیمان بود اما پشیمانی هم سودی نداشت در آن وقت هم آزادی اش را از دست داده بود وهم


مادرش را،وبلاخره بعد از سپری کردن(2)سال دیگر به خاطر اخلاق خوبی که داشت به حبس اش تخفیف آمد واز زندان آزاد شد وقتی به خانه برگشت یاد خاطرات مادرش دوباره زنده شد وروزها وشب ها را به همین قِسم اعذاب وجدان تیر میکرد بلال دوباره تصمیم گرفت که درس بخواند تا آرزوهای مادرش که به او تأکید کره بود برآورده سازد درس می


خواند کوشش میکرد



تا توانست مکتب را به پایان برساند مکتب که به پایان رسید امتحان کانکور را نیز به خوبی سپری کرد بلاخره نتیجه سعی وتلاش خود را گرفت به مقام والای


داکتری رسید



و خواست به این وسیله به خاله اش خدمت نماید چون خاله اش به او زحماتی زیادی کشیده بود بلال در قدم اول مصارف خاله اش را داد تا به حج خانه بیت اللّه برود



وبه خود هم خانه،وسرمایه جورکند وبلاخره بلال نامزد شد وزنده گی خوب وخوشی را با همسر وخاله اش سپری کرد


.


 


 



About the author

160