وقتی تصویر حرف می زند

Posted on at


وقتى تصوير حرف مى زند



شادی بیضایی


دکتر بعد از جلسه‌ طولانی بررسی، برگه‌ها و فرم‌هایش را که فکر کنم چند کیلویی وزن‌شان می‌شد، دسته کرد و همان‌طور که عینکش را مثلِ تل روی موهای لخت و مشکی‌اش می‌زد، گفت: «راستین با دیدن خیلی بهتر یاد می‌گیره.»


‫- چی؟
با دیدن (و دو تا انگشت وسط و اشاره‌اش را چند بار طرف چشم‌هاش جلو و عقب برد).
‫- یعنی حرف را نمی‌فهمه؟
‫ من چنین چیزی گفتم؟
‫- نه... خب، من این‌طوری برداشت کردم.
‫ اشتباه برداشت کردی و لطفاً با برداشت غلط از این‌جا نرو.


اولین باری که درباره‌ این ماجرا حرفی به گوشم خورد، همان جا بود. توی مطب دکترش، «سابینا» که بعدها با هم صمیمی‌تر شدیم و چیزهای بیش‌تری به من یاد داد.


من طبعاً گیج بودم و معنی حرفش را نمی‌فهمیدم. فکر می‌کردم با دیدن یاد گرفتن، یک چیز وحشتناک و غم‌انگیز است. فکر می‌کردم قرار است هیچ وقت حرف‌هایی را که می‌شنود، نفهمد. یک جوری انگار تهِ یک اتاقِ تاریک نشسته بودم و چیزهایی می‌شنیدم که معنی‌ آن ها را نمی‌دانستم. دکتر رژ لبش صورتی بود؛ براق. خیره شده بودم به لبش که چیزی امیدوار کننده شکار کنم. گوش نمی‌دادم به حرف‌هایش. دنبال چیزی بودم که دوست داشتم بشنوم. داشت نمی‌دانم چه چیزی را توضیح می‌داد که وسط حرفش پریدم و پرسیدم: «یعنی می‌تونه مدرسه بره؟ می‌تونه درس بخونه؟ من فقط همین را می‌خوام بدونم.»


دکتر عینکش را که به هیچ وجه حریف موهای لختش نبود، برداشت و باز تل کرد روی سرش و گفت: «من دکترم. متخصص هستم و با دیدن یاد می‌گیرم. دارم همین را می‌گم. با دیدن یاد گرفتن ناتوانی نیست. طبیعیه که به عنوان یک مادر نگران این چیزها باشی. ولی الان به جای نگاه کردن به چند سال دیگه، باید سوالت این باشه که قدم بعدی چیه. به این فکر نکن که اون چه‌طوری می‌خواد درس بخونه (روی «اون» تاکید کرد)، به این فکر کن که خودت چه‌طوری باید بهش درس بدی.» روی «خودت» هم تاکید کرد که آن لحظه یک کمی به من برخورد. ولی بعد فهمیدم که تا جایی که یادم می‌‌آید، درست‌ترین تاکیدی بوده که توی زندگی‌ام شنیده‌ام.


ماموریت من از همان روز شروع شد. دکتر یک کوه جزوه و مقاله و بروشور زد زیر بغلم و گفت: «برو و تا وقتی همه را نخواندی، برنگرد.»از ویژگی‌های من این است که دست از سر دکترها برنمی‌دارم و با یک قلم و کاغذ دنبالشان می‌افتم و مسالتا مسالتا می‌کنم.


توی دلم گفتم: «به همین خیال باش!» و راه افتادم طرف خانه.
‫*
جزوه‌ها را که باز کردم و مقاله‌ها را که یکی یکی خواندم، انگار درهای جدیدی به رویم باز می‌شدند. انگار دنیا را جور دیگری می‌دیدم؛ بچه‌ خودم را و همه بچه‌های دیگر را. شاگرد‌هایی را که در طولِ سال‌ها دیده‌ بودم و روش درس خواندن خودم را.


آدم‌ها به روش‌های مختلف یاد می‌گیرند. بعضی‌ها با دیدن همه چیز را بهتر و راحت‌تر می‌فهمند. آدم‌ها را به خاطر تفاوت در یادگیری‌ تا حد امکان نباید از هم جدا کرد. آن‌ها باید کنار هم باشند. در عوض، درس‌ دادن را باید جوری تنظیم کرد که برای همه‌ آن ها قابل فهم و آسان باشد. اگر بچه‌ شما و یا شاگردی در کلاس‌تان دستورالعمل‌های کلامی را خوب متوجه نمی‌شود و چیزی را که شنیده، یادش می‌رود، شاید با دیدن بشود توان یادگیریش را بالا برد.


این بچه‌ها بهتر است جلوی کلاس و نزدیک معلم بنشینند تا خوب بتوانند تمرکز کنند. شنوایی خیلی از آن‌ها فیلتر کافی ندارد و کوچک‌ترین صدایی حواس‌شان را پرت می‌کند. دور نشستن و فاصله داشتن از معلم یا کسی که درس می‌دهد، باعث می‌شود نتوانند آن‌طور که باید توجه کنند.


اگر برای بچه‌های کلاس به طور شفاهی چیزی را توضیح می‌دهید تا کاری را به طور عملی انجام بدهند، بچه‌ای که با دیدن بهتر یاد می‌گیرد، بهتر است اولین نفری نباشد که برای اجرای دستورالعمل شما صدا زده می‌شود؛ مثلاً اگر از بچه‌ها می‌خواهید که یکی یکی تا ته حیاط بدوند، توپ را بردارند، توی سطل آبی بیندازند و روی یک پا لی‌لی کنان بروند ته صف. به خاطر سپردن همه‌ این‌ها برای بچه‌ای که با دیدن یاد می‌گیرد، سخت است و او را دست‌پاچه می‌کند. ولی اگر یکی دو نفر قبل از او این کار را انجام بدهند و او دستورالعمل‌ها را به جای شنیدن، ببیند حتما داستان فرق می‌کند و او هم می‌تواند مثل بقیه از پس کار بر بیاید.


چارت کشیدن، نمودار رسم کردن، نشانه‌گذاری کردن و استفاده از ماژیک‌ها و گچ‌های رنگی، روش‌های خوبی هستند برای درس دادن به همه، به ویژه برای آن‌هایی که با دیدن بهتر یاد می‌گیرند.


این که به یک نفر گیر بدهیم اول گوش بده و یاد بگیر، بعد جزوه بردار، ممکن است درباره‌ آن شخص حرف مزخرفی حساب شود. چون بعضی‌ها باید اول بنویسند، آن چیزی را که نوشته اند ببینند و بعد بفهمند. روشی که معلم خودش به وسیله‌ آن یاد می‌گیرد، لزوماً روش مناسب برای همه‌ شاگردهایش نیست.


 روزهای اول برایم خیلی عجیب و غریب بود. ولی برای آموزش حرف زدن و خواندن به بچه‌هایی که مغزشان به شکل تصویری یاد می‌گیرد، یکی از بهترین روش‌ها این است که کلمه‌های در هم ریخته‌ یک جمله را رو به رویشان بگذاریم و کمک‌شان کنیم که آن‌ها را مرتب کنند و جمله‌ درست بسازند. همین «دیدن» جمله به آن‌ها کمک می‌کند که زودتر و درست‌تر حرف بزنند. این روش را من عملاً امتحان کرده‌ام و نتیجه‌اش عالی بوده. برای بچه‌های کوچک‌تر و کسانی که نمی‌توانند بخوانند، زیرِ هر کلمه می‌شود تصویر کوچکی از مفهوم آن را هم گذاشت. کم کم حافظه‌ تصویری بچه‌ها ارتباط بین هر نوشته و تصویر کنارش را کشف می‌کند و بچه‌‌ها ضمن حرف زدن، در خواندن هم جلو می‌روند.


بچه‌هایی که با دیدن بهتر یاد می‌گیرند، پازل، نقشه و بازی‌های تصویری مثل وصل کردنی‌ها و شباهت و تفاوت پیدا کردن‌ها را خیلی دوست دارند. اگر بخواهیم خستگی‌شان در برود، نگوییم بیا قصه گوش بده. شاید آن‌ها این بازی‌ها را ترجیح بدهند. قصه‌ هم البته فکر بدی نیست به شرطی که آن‌ها بتوانند تصویر‌هایش را ببینند و لذت ببرند. همین جا به دوستان تصویرگرم عرض ارادت می‌کنم و یادآوری می‌کنم که چه توانایی و قدرت بی‌نظیری دارند برای کمک به یادگیری همه‌ بچه‌ها، به ویژه این گروهِ تصویر دوست.


داستان البته‌ برای دسته‌ دیگری از بچه‌ها خیلی جدی‌تر است؛ بچه‌هایی که تاخیر رشد، یا شکل متفاوتِ رشد دارند و شکل یادگیری‌شان دیداری‌است، برای یادگیری وابستگی بیش تری به عناصر تصویری دارند. برای این که برایشان توضیح بدهیم بنشینند تا درس تمام شود، برای اعلام زنگ تفریح، برای شروع هر فعالیت جدید و برای  آموزش‌های مختلف، از جمله رعایت بهداشت، برنامه‌ هفتگی و روابط اجتماعی ،‪استفاده از تصویر بهترین موثرترین راه آموزش به آن‌ها است.


باز هم می‌گویم که متخصص‌ها معتقدند تا جایی که می‌شود خوب است تمامِ بچه‌ها با تمامِ روش‌های یادگیری‌شان، کنار هم و در یک کلاس درس بخوانند. ولی لازم است که برای تمامِ توانایی‌ها، امکاناتِ لازم آموزشی فراهم باشد. فراهم کردن امکاناتِ تصویری هم کار سختی نیست؛ نه برای مدرسه و نه برای والدین. بیش‌تر عناصر کمک آموزشی تصویری به طور رایگان در اینترنت قابل دانلود کردن هستند و خیلی وقت‌ها خودمان هم می‌توانیم ابتکار به خرج بدهیم و بر اساس توانایی‌های بچه، کارهای متناسب با نیازش درست کنیم.


والدینی که بچه‌هایی با تاخیر رشد، الگوی متفاوت رشد و یا اوتیستیک دارند، خیلی از مسایل اجتماعی را که توضیحش برای بچه‌ها سخت است یا از طریق شنیدنِ کلمه ها قابل فهم نیستند، می‌توانند با «قصه‌های اجتماعی» به آن‌ها یاد بدهند. این که چه‌طوری به بازی بچه‌های دیگر ملحق شویم، این که توی میهمانی چه‌طور رفتار کنیم، این که مدرسه چه‌ جور جایی است و خیلی چیزهای دیگر می‌توانند در قالب داستان‌های خیلی ساده و تصویر‌های خلوت و واضح به بچه‌ها منتقل شوند.


برای درست کردن «قصه‌های اجتماعی» لازم نیست نویسنده باشیم. فقط کافی‌است که بدانیم باید چه اطلاعاتی را به بچه منتقل کنیم؛ مثلاً برای بچه‌ای که به مدرسه‌ جدید می‌رود، با عکس گرفتن از جاهای مختلفِ مدرسه و حرف زدن با هم درباره‌ آن‌ها، یا عکس گرفتن از دست‌شویی و آب‌خوری‌ آن، زمینِ بازی، کتاب‌خانه و خلاصه تمامِ جزییاتی که لازم است و دوست دارد بداند، می‌توانیم قصه اجتماعی خوبی بسازیم که روزهای اول مدرسه‌اش را شیرین‌تر و بهتر کند. همین کار را برای مسافرت، جشن تولد و میهمانی، پیک‌نیک و مطب دکتر هم می‌توانیم بکنیم. در واقع، هر چیزی را که سایر والدین با کلمه ها به بچه‌ها توضیح می‌دهند، والدین این دسته از بچه‌ها با تصویر به آن‌ها منتقل می‌کنند. الان هم زمانه‌ دوربین‌های دیجیتال است و پرینترهای نه چندان گران. پس نباید فکر کنیم عجب کارِ کمرشکنی برعهده داریم.


اوایل، توی خانه ما از عناصر تصویری زیاد استفاده می‌شد. به موازاتِ پیشرفتِ زبانی و مهارت‌های اجتماعی و درکِ شنیداری، بیش‎تر به سمتِ یادگیری شنوایی رفتیم و بین این دو تعادل ایجاد کردیم. دلیلش هم این بود که راستین در هر دو زمینه توانایی یادگیری داشت و ما باید هر دو را در نظر می‌گرفتیم.  پس استفاده از عناصر تصویری ممکن است همیشگی نباشد. اما اگر کسی تا بزرگ‌سالی هم نتواند با شنیدن، اطلاعات را تحلیل کند یا به خاطر بسپارد، باید تا هر جا که لازم است و نیاز دارد، امکاناتِ یادگیری به روش خودش را برایش فراهم کرد. توی کتاب‌خانه‌ «نیازهای ویژه»‌ شهر ما، تعداد زیادی جزوه‌های مختلف مربوط به دوران بلوغ، ازدواج، تمایلات مختلف جنسی و تجاوز وجود دارد که تمام‌ آن‌ها با داستان‌ها و تصویرهای خیلی ساده، به سوال‌های مهم دوره نوجوانی و جوانی جواب می‌دهند.
*
روزهای اولی که دایم دنبال همه می‌دویدم و مسالتا مسالتا می‌کردم، به ویژه روزهایی که جزوه‌ها و مقاله‌های پرینت شده‌ خانم دکتر را می‌خواندم،‌ گیج و ناامید بودم. فکر می‌کردم کاری از دستم بر نمی‌آید. فکر می‌کردم با یک آدم فضایی طرف هستم که دنیایش از دنیای من دور است. خوبی‌اش این بود که خودِ دکتر با دیدن یاد می‌گرفت و بیش‌تر از دانش، از تجربه‌هایش برایم می‌گفت؛ از کارهایی که مادرش برایش کرده بود در بچگی و از روش درس خواندنش در دانشگاه و از این که چه‌قدر ترس‌های من اغراق شده و نابه‌جا هستند.
کم‌کم اعتماد به نفسم بالا رفت. یاد گرفتم؛ مثلِ راننده‌ای که تازه از منظره‌ها لذت می‌برد و هوای تازه را تنفس می‌کند. کمی که گذشت، شیشه را کشیدم پایین؛ تکیه دادم به صندلی و گاز دادم. جاده صاف بود و خنک. از توی آینه که پشت سر را می‌دیدم، بیش‌تر ابر بود و خاکستری ولی روبه‌رو سبز بود و روشن؛ و ما تازه اول راه بودیم...





About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160