عشق

Posted on at


زمستان سرد فرا رسید و مثل همیشه در شبهای سرد وخنک همگی به خانه هایشان رفتند وسکوت شب را به آغوش کشیده بود. دو عاشقی که خرافات و رسوم دنیا انها را بد نام زمان کرده بود همه به آنها به چشم حقارت مینگریدند و آواره از منزل شدند ودستان هم را صادقانه و عاشقانه در هم نهادند و از همه حدو مرزهای که برایشان ممنوع العبور بود، گذشتند و تنهای نعره ای ک به آنها توان مبارزه وایستاده گی میبخشید ندای عشق پاکشان بود.  تنها سخن که برایشان قابل قبول وشنیدنی بود جملات قلبهایشان بود. بعد ازاندکی   سرگردانی به ­­دهکدۀ رسیدند وبا یک پیرزن و پیر مردی که در هنگام خواب در خانه شان را میبستند روبرو شدند. از آنها طلب یاری ننمودند آن دو عاشق کهن سال هم وقتی به چهره های این دو جوان دیدند با خود فکر کردند که انسانهای دروغگوو منافقی نیستند و آنها را در سرمای برف به خانه شان پناه دادند. و خودشان به خانه دیگر ک در کنار همان خانه بود رفتند. آن دو عاشق جوان که حتی در کنارهمدیگر دلشان به همدیگرشان تنگ میشد به وجود لبریز عشق خود از آنها سپاسگذاری نموده و بخانه رفتند. سروپایشان از سردی میلرزید و هردو روی مبل ها نشستند و پتوی گرمی را رو پاهای خود انداختند و دختر سرش را به شانه های پسر گذاشته بود و پسر هم دستش را به گردن دختر انداخت چند لحظه سکوت نموده بودند وچیزی نمیگفتند



بعد دختر به پسر گفت میترسم از اینکه چطور برگردم ودوباره همه چیز مثل اول نمیشود. چطور به چشمهای مادرم ببینم. پسر گفت اگر ما باهم باشیم بزرگترین  قدرت دنیا هم به ما غلبه کرده نمیتواند راحت باش برای همیشه این دستهای زیبا که گرمی را به سرمای زندگیم هدیه داده رها نمیکنم. وجودم زندگی ام دنیایم مملو از توست من پر از تو شدم دختر و برای تو زندگی میکنم. 


ادامه دارد...



About the author

160