دلم از همه ناسازگاری های که بامن میشود خسته شده در پناه فضای ارام و دور از همه کس است، تنها من و چند صدای از پرندگان وصدای آبشار و خوشبویی طبیعت چیزی دیگر نمیخواهم.
زندگی را پر از درد و رنج های یافتم که اگر به خود گیرم میگویم کاش بیش از سنگی بیجان دیگر هیچ میبودم و از همه چیز بی خبرو بی حس میبودم، اما گاه گاه که زیبایی های زندگی را میبینم دوباره دو دله شده که کدام را بیشتر بخواهم، اما خوشی زندگی بسیار کوتاه و اندک است، شاید او هم غافلی ما باشد و ندانشته او را خوشی فکر کنیم و ظاهرش را ببینیم نی باطنش را، مگر هرچه باشد سخت است زندگی.
کاش از دست انسان های چند روی دوستانی از حیوانات بی رحم جنگل میداشتم حد اقل گیله ی از ایشان نمیداشتم چون هر کار شان اشکارا بود و عادت.
اولین و بیشترین درد و رنج روانی از دست خود دوست های انسانی ماست، تعجب میکنم که به کدام حراات دوستان ما به خود ما فریب و از چند رویی کار میگیرد، ای انسانهای از سنگ سخت تر و از گل نرم تر!!!
آیا انتظار این را نداری که شاید این کاری که با دیگران میکنی کسی پیدا شود و با شما کند؟؟؟ آخیر انسان هستم و از گل نازکتر چرا خوش داری من را پر پر کنی؟؟
میدانید هر نیکی ما انعکاسی دارد و هر بدی و رنجی که به طرف میدهیم همچنان؟؟؟ ولی این انعکاسات را مستقیم است و از قسمت که گذر داشته برخورد مکند
دلم انقدر سرد شده که گاه خواهان شعله های افروخته هستم تادلم را اندگ گرمی حس شود و من بیدار شوم و گاه آنقدر داغ میشود که فکر نمیکنم منجمد های دو سمت شمالی و جنوبی هم توان سرد ساختنش را داشته باشد.
دلم آنقدر سرد اجتماع و نزدیکی شده که گاه میخواهم طوفانی شود ومرا به صحرای افگند که جزمن، زمن و اسمان کسی دیگر نباشد و هیچ مزاحم در میان نباشد.
به امید اینکه درکم کنند و دیگر غذابم ندهند.
حکمت الله عزیز