بی پنهایی در چنگال روزگار

Posted on at


کفش های پینه پرم را پوشیده، پیراهن و تنبان وصله دار بر تن لاغر و خوشگیده ام به اسکلیت چوبی میماند که بر سر مزاری در قبرستان ها آویخته اند، من ام با موها ژولیده و پریشان، من ام و تنهایی دوست و همدم لحظات، ساعات، روزها ، طلوع و غروب های بی احساس و بی درد. از داخل برکه زندگی راهی گاشانه ام شده ام، گاهی خار و خاشات از لایه و وسله های کفش هایم به سر انگشتان و کف پاهایم نیش میزنند و مرا میآزارند دیگر عادت کردم و درد را تحمل میکنم به گاشانه بی روح و سردم میرسم.


کوله بار امروز را پهلوی کوله بارهای اشک بر چشم دیروز و پریروز میگذارم. حسرتها، آرزوها و امید ها را در بوغچه چرکین روزگار بسته ام و در گوشه بر چوب نامرادی ها آویخته ام. سحر را خروس های جنگل هستی خبر دادند پیام صبح را باد سبا با ترس و لرز به گوش برکه نشینان، درختان و پرندگان رسانیدند. نور خورشید به سختی از لابلای ابر های تیره و غم آلود میتابید. موجودیت روز را مژده میداد وغروب با چشمان پف کرده، چهره زرد رنگ در عقب درختان بلند آهسته و آهسته خزید. و در عقب قله ها نا پدید شد.



سیاه پوشان شب خیمه سیاه و تیره شب را بر کوشه های آسمان بر پا کردند من و تنهایی در کلبه چوبین به آسمان چشم دوخته ایم و به هر سو در جستجوی چراغ، شمع و روشنی هستیم همه جا وحشت شب و ابرهای خشم آلود و بی رحم و غرش های سنگین فرا گرفته، هر غروشش کلبه، درختان و گیاهان را میلرزاند و از صدای وحشتناکش همه زنده جان ها، حتی جیرجیرک ها و غورباغه های حوض چه و نهر های آب در لابلای برگ ها و شاخه ها پنهان شده اند. گنچشک های پر سر و صدا کبوتر های بی قرار، گلاغ های خبر چین خاموش و بی صدا شده اند. و با هر رعد و برق آسمان دسته های پرنده های وحشی در بین درختان با جیغ و فریاد به پرواز درآمده و در لابلای شاخه های پایین پریده و در گوشه شاخه ها خود را پنهان میکنند.



چغد ها و شب پرک ها همچون پهرداران شب در لابلای درختان، لانه ها و خانه ها کوش به زنگ در کردش اند. تا فریادی، ناله یی و صدای را بشنوند. و به امیر شب و استخبارات خبر و گذارش بدهند. و چند تا کرم خاکی پاداش بگیرند.



سکوت و ترس سربازان بی باک و چکه پوش با بالا پوش ها بلند و چرمی و نقاب های ترسناکه از پوست شیاطین بر سر و صورت با شمشیر های آخته در دست و شلاق های از موی اسپان تندرو بر کمر در لابلای درختان، کوچه ها و پس کوچها در حال کردش و پاسداری هستند. و با پهرداری از کاخ و قصر های سر به فلک کشیده یی فرعون خشم گین و بی قرار خویش که در حال ذبع و تکه پاره کردن روشنایی مهتاب و کشیدن چشم ستاره ها است. و با گذاشتن آنها به روی هم و بافتن رشته های پر تلالوی مهتاب و تکه پاره های ستاره ها در حال ساختن راه پله بلند است. تا آنها را بر پشت دیو ها بگذارد و به گهکشان پرواز کند. و با یاری اهریمنان و شیاطین انگشتان سیاه و بلندش را در چشمان پر فروغ خورشید فرو ببرد و دنیا را به تاریکی ها و یاران سیاه د ستمکارش بسپارد.



تنبور و تار کهنه ام را برداشته ام، من و تنهایی خود را با یاوه سرایی در فضای خاموش و بیصدای شب چنین همخوانی میکنیم:


باز شب شد شب شد خدایا


آیا می شنوی ناله و فریاد ما را


شب سرد و نمناکه است خدایا


شب تاریک و غمناک است خدایا


شب بی روح و بی خواب است خدایا


شب خون خوار و بی باک است خدایا


باز شب شد و شب شد خدایا


خوانندگان گرامی،


برای خواند مطالب قبلی ام میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید:


http://www.filmannex.com/fatima-farzanayar


 



160