مصــاحبه با صدیقــه اکبــری روانشنـــاس کلینـــیکــی

Posted on at


صدیقه اکبری


تولد:21/9/1984


تحصیلات: ماستر روانشناسی بالینی


شغل: روانشناس اعتیاد شفاخانه 300بستر جنگلک


وای امروز هم نمی تانم بند بوتهایم را خوب ببندم،مثل مادرم و پدرم که اینقدر بندها را دور پاهایم می پیچند که وقتی از مکتب میایم فقط خودشان می تانند باز کنند، آخه بوتهایم خیلی بزرگند، امسال می پوشمشان، سال بعد هم خواهم پوشید.... و شاید سال بعدتر، یک کمی پاره شوند اما می شه دوخت و دوباره پوشید،


یادم است پدر می گفت: بوتهایش را کلان¬تر بخریم چون ما پیسه نداریم که هر چند ماه یک بوت بخریم. مَه آن بوتها رو خیلی دوست داشتم، شاید به این خاطر که هر روز می تانستم خاک بیشتری را بارکنم و با دوستایم خانه های بزرگ گِلی بسازیم... یادم می آید بیشتر همصنفی هایم چپلی داشتن اما مَه بوتهایی داشتم که می تانستم آنها را برای سال های بعد هم بپوشم شاید تا صنف آخر مکتب... هر چند بوتهای من اندازه بوتهای پدرم و استادم بود! ! !



سالهای مکتب با بوتهای بزرگ من خیلی زودتر میگذشت. تا اینکه یه روز، استادم گفت: طالبان به همه جای افغانستان حمله کردند و همه را دارن می کُشن! احساس خاصی داشتم... تمام آرزوهایم یکبارکی مُردند، به تنها جایی که می تانستم پناه ببرم، رفتم؛ تشناب گوشۀ مکتب! فقط گریه کردم و.... چون دیگه نمی تانستم استاد شوم، دیگه نمی تانستم کار کنم و به پدر و دستای پینه بسته اش کمک کنم!


در تمام آن سالها، هر روز تصاویر جنگ، کشته شدنها، زنده به گور شدنها، حمله ها و ... را از تلویزیون کوچک سرخمان می دیدیم گاهی پدر و مادرم گریه می کردن و گاهی فحش و لعنت می دادن و من فقط به آرزوهای مُرده ام فکر می کردم


.


بی انگیزه بودم، درس می خاندم اما به خاطر دستای پینه بسته و زمخت پدر، به خاطر چادر کهنه و بی رنگ مادرم و به خاطر خواهر و برادرهای کوچک و شوخی که من الگویشان بودم! صنف 12 ام نیز تمام شد، خدایا.... حالا چه باید کرد؟ هنوز چیزی در درونم می گفت: به دنبال آرزوهایت باش! ، این صدا یا بهتر بگویم ذره ای امید، باعث شد در کانکور شرکت کنم؛ دانشگاه قبول شدم در رشته روانشناسی کلینیکی، تهران!


باور نکردنی بود، در ذهنم صنوف درسی و حتی گاه استادهای مهربانی- همچون استاد صنف سوم ابتدائیه که خودش موزه های پرگِلم را تمیز می کرد تا بتوانم راحت تر راه بروم- را تصور می کردم... اما حالا، دختر کوچکی نیستم که تا زانو پر از گِل است، 18 سال دارم و می خواهم دانشگاه بروم. اما دانشگاه رفتن در شهر دیگری، که به این راحتی نیست، باید اول پدر را راضی کنم و بعد از راضی کردن پدر، تلاش کنیم قوم و خویش را راضی کنیم..... کاش رستم دستان می بود تا مره ازین هفت خوان به سلامت و راحتر می گذراند!



بالاخره با داشتن رضایت عده ای و نارضایتی عده¬ای دیگر از قوم و خویش ها، به دانشگاه رفتم، درسها سخت بود و سخت¬تر از آن این بود که افغان بودم، اما تلاش می کردم خوب درس بخوانم. در مهمانی ها و محافل فامیلی، و هر جایی که می خواستن مرا معرفی کنند می گفتند: صدیقه جان، دختر فلانی، داکترِ روانی است. نمی دانستم تشکر کنم و یا سکوت !- آیا خودِ داکتر، روانی است و نیاز به درمان دارد و یا به معالجه اشخاص روانی می پردازد


- لبخندی می زدم و در دلم می گفتم : خیر است، منظورِ بدی ندارند همانطور که به متخصص قلب می گوید: داکترِ قلب! به من هم می گویند: داکترِ روانی. با تمام شدن دوره¬¬ی لیسانس، هر روز خبرهای امیدوار کننده ای از اوضاع افغانستان می شنیدیم. چند ماه بعد از فارغ التحصیلی با کمک سازمان مهاجرت(IOM) به عنوان یک متخصص کابل آمدم


،


با اینکه 5-6 سالی از خروج طالبان می گذشت ولی ویرانه ها، تانکها، اثر مَرمی بر دیوارهای کاهلی.... همه و همه نشان از دهه ها جنگ بود. وقتی از سه راه علاالدین ، یتیم خانه ، سرک های وزیر اکبر خان می¬گذشتم یاد سطر سطر نوشته های خالد حسینی در کتاب- بادبادک باز- می افتادم. من آن کتاب را با عمق وجودم خواندم، با قهرمان داستان و کودکان یتیم خانه، همدلی کرده بودم . . . و اینک در کابلم، با کوله باری از دانش و دلی پر از همدردی و همدلی . . . . در NGO¬ی کوچکی مشغول به کار شدم، چیزهای زیادی آموختم.... NGOایی که به نام کودکان بود و به دنبال فند برای کمک به کودکان، اما در شش ماه اول، فقط و فقط گپ از ساختمان سازی بود و در شش ماه دوم ، متأسفانه صحبت از ساختمان سازی نیز نبود، بلکه همه بیکار بودند و چند ماه معاشی دریافت نکرده بودند . . .


به هر ترتیب، شغلم را تغییر دادم وارد مکتبی شدم؛ معرفت! آنجا نیز روانشناس بودم، دنیای این کودکان و نوجوان بسیار زیباتر از دنیای NGOداری و ساختن ساختمان ها در خیالات بود، به مدت یک سال و نیم در آنجا مصروف بود، کارم را دوست داشتم اما روزهای سرد و کوتاه زمستان و مخصوصاً صبح زود که هنوز هوا روشن نشده بود و یا هنگام غروب، وجود خانم ها در سرکها، عجیب و خطرناک بود، گویی این عنعنات و رسومات ما، حضور خانم ها را در این ساعات شبانه روز قبول ندارند. . .



خوب، برای حفظ جان خود نیز، باید تغییراتی را در شغلم ایجاد می کردم. با استعفاء از پست روانشناس مکتب و لیسه معرفت، در NGOی دیگری مشغول به کار شدم، خدا را شکر، اینبار هم کار بود و هم معاش و تنها جای بیکاری خالی بود . . . از طریق این NGO برنامه های مختلف مهارتهای زندگی، گروپ درمانی¬های مختصر و بسیاری از فعالیت هایی که برای نوجوانان مرکز اصلاح و تربیت و محابس زنانه کابل و هرات مناسب دیدم را اجرا کردم، خیلی خوشحال بودم، چون می توانستم از دانش مسلکی¬ام استفاده کنم، مدتها بعد، با کمک یکی از متخصصین اعتیاد، توانستیم اولین درمانهای روانشناسی اعتیاد را در یکی از کلینیک های ترک اعتیاد کابل انجام دهیم، اینگونه من وارد حیطه¬ی درمان اعتیاد شدم.


تمامی این اتفاقات خوب علمی و مسلکی باعث شد که هر روز علاقه و انگیزه¬ام به روانشناسی و درمان تکالیف روانی بیشتر شود تا اینکه تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم، در ظرف 6-8 ماه، برای ماستری روانشناسی کلینیکی در ایران پذیرفته شدم. . .


من یک افغان هستم با سالها دوری از وطن اما با دلی پر از امید و دستانی پرتوان برای وطنم! در حال حاضر در شفاخانه تداوی معتادین در کابل مشغول به کار هستم، علاقه¬مندیها و چیزهای جالب زیادی دارم اما در این میان، به مطالعه و سفر بیشتر علاقه¬مندم. زندگی ام پر از چالش¬ها و مشکلات مختلفی بوده است اما همۀ آنها را دوست دارم چون باعث پختگی و سهولت در زندگی¬ام شده¬اند


.


تکنولوژی را بسیار دوست دارم و از سایت¬های مختلف علمی، خصوصاً ژورنالهای روز دنیا استفاده می¬کنم Facebook،Tiweterو Filmannexو همچو سایتها برایم جذاب هستند چون احساس می¬کنم آنها، از کلکینی دیگر دنیا و افراد را با هم آشنا می¬سازند و ارتباطات را توسعه می-دهند. این اواخر، فعالیتهای بسیاری را از Filmannex شنیده و دیده¬ام، امید که، با اهدافی که در نظر دارد بتواند در رشد علمی و فرهنگی جوانان ما قدم¬های مهمی را بردارد، به امید پیشرفت های بیشتر، زندگی¬های آرامتر و زیباتر!


صدیقه اکبری( کسی که داستان زندگی اش را خود بیان کرد) ماستر روانشناسی کلینیکی در سال 1984 در محله¬ای مهاجر نشین در مشهد/ ایران به دنیا آمد، وی با مشکلات فراوانی در یک کشور بیگانه درس و تحصیل خود را پایان رسانید ، او یک دختر خانم بسیار کنجکاو و موفق میباشد ،



در ادوار زندگی اش مشکلات فراوانی را پشت سر گذرانیده است تا اینکه بتواند در کشور خود، به مردم و جامعه خود ، خدمت کند. و اکنون نیز در شفاخانه 300 بستر جنگلک به تداوی بیماران عزیز مشغول به وظیفه است. به نظر خانم اکبری هر انسانی باید در کنار علم خود باید یک هنر یاد داشته باشد ، زیرا اوضاع زندگی همیشه بر وفق مراد انسان نمیباشد در هر جایی نیاز به یاد داشتن یک فن و هنر میباشد تا زندگی خود را به گونه ء خواست خودمان پیش بریم بنابر این در کنار رشته کمپیوتر بعضی هنر های دیگر مانند : خیاطی، گلدوزی، چرم دوزی، خطاطی نیز آموخته است. و هم چنان به لسان های انگلیسی ، دری، عربی و پشتو نیز بلدیت دارد


وامن انکس



About the author

womensannex-kabul

Women's Annex Kabul is a blogging and film platform that empowers the women and children of Central Asia with a "pay for content" model where bloggers and filmmakers get paid based on their Buzz (performance) Score. Monthly payouts on Women's Annex can range from as little as $5 per month…

Subscribe 0
160