فصل سوم) در خیال یک پری

Posted on at


داکتر(سوسن نیک منش) پش از آن نزدیک ترین مصاحب ومحرم اسرارم شد برای او خیلی چیزها میگفتم و بیشتر از همه از ندا و تنفر عمیقم نسبت به او که بعد از بلاخره پاسخ مثبت به خواستگاری برادرم بیش از هر زمان تاب تحملش را از دست داده بودم او خوب درک میکرد حس حسادتم مرا که هم عقده های سرگشاده ناتوانی جسمانی سرچشمه میگرفت و هم از شکافی برحس تملقو وابستگی مرا به برادرم


 


خانم نیک منش گفت: یک روزی وضع من به مراتب بد تر از تو بود باورت میشد دخترم! نه چطور استاد؟ صدایش گرفته بود معلوم بود بغض کرده است لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: من دلبسته پسر کاکا یم بودم او آن موقع دانشجو خلبانی بود و من آرزو داشتم به قدر یک هفته هم شده چشم هایم را ببندم تا با او ازدواج کنم و در آسمان آبی عشق، هردو با هم پرواز کنیم حتی اگر این خوشبختی فقط یک روز هم بشتر نباشد حاضر بودم برای آن یک روز هر کاری بکنم اما عاقبت آرزو هایم میدانی چی شد؟ مشتاقانه از آن پرسیدم نه! چطور استاد


.


پسر کاکایم احترام زیادی به من قائل بود حتی خیلی هم با من مهربان، آن قدر که خیال میکردم دوستم دارد اما وقتی شنیدم به خواستگاری دختر عمه من رفته آن قدر دلخور و دل شکسته شدم که تصمیم گرفتم خود کشی کنم. من گفتم راست میگوید استاد بعداً چی شد؟ آن ها بعد از چند وقتی با هم ازدواج کردند و به سفر رفتند و من با وجود عصبانیت امید میکردم اینکه دیگر زنده نباشم و روز بعد را در تاریکی همیشگی تجربه کردم با اینکه آرزو مردن میکردم باز صبح که بیدار میشدم میدیدم که من زنده ماندم وزنده ام ، زنده گی میکردم در راه طولانی زنده گی خود راوان بودم



.


تفریباً دو سال بعد از آن حادثه تلخ گذشته بود که مردی نابینا و تمام عیار به خواستگاری من بیاید من آن وقت لیسانسم را گرفته بودم و برای فوق لیسانس موفق شدم تا استاد دانشگاه شوم وقتی برای اولین بار از من خواستگاری کرد، باورم نمیشد که من را بخواهد و دوست داشته باشد فکر میکردم شاید این احساس از سر دلسوزی باشد؛ اما وقتی دیدم که بسیار زیاد به خواسته اش پافشاری میکند بلاخره قبول کردم که تفدیر ما به یکدیگر پیوند خورده بود من و او که نامش هم سهراب بود با هم ازدواج کردیم


.


مدتی زیادی از ازدواجم گذشت که شنیدم پسر کاکا یم از همسرش جدا شده علت آن بچه دار نشدن بود و من با شنیدن این حرف بسیار نگران شدم چون من هم مدت زیادی بود که ازدواج کرده بودم و با نگرانی به سراغ داکتر رفتم متوجه شدم که نابارورم اما حالا از آن زمان بیش از بیست سال گذشته است و ما به خوشی زنده گی میکنیم او به من روشنی زنده گی را آموخت انسان آن چیزی است که به آن باور دارد تو چی دخترم خود را باور داری آن روز به حرف های خانم نیک منش خیلی فکر کردم حالا چند روزی است که میخواهم خود واقعی ام را پیدا کنم




About the author

hseba-hesamy

Hseba hesamy was born in Herat,Afghanistan. she is student in Hoza karbas high school.

Subscribe 0
160