هر چقدر که با زندگی همراه شدم به او نزدیک تر شدم هر قدر از او بدی دیدم برایش خوبی کردم هر قدر به من سخت گرفت من با او آسان تر زندگی کردم اما این روال زندگی من با او دیری دوام نکرد
به دنبالش می رفتم زمانی هم او را تنها نمی گذاشتم همیشه با او قدم بر می داشتم و قدم می گذاشتم اما او همیشه با دیگران میخندید و گریه هایش برای من بود نخواستم او را با وجود خود ناراحت کنم بدون انکه از او بپرسم ترکش کردم اما وقتی او را چند روز پیش که دیدم خیلی پیر شده بود خجالت کشیدم در صورتش نگاه نکردم ولی بازهم صدای چکیدن اشک هایش در روی گونه هایش را میشنیدم
به اشتباهم پی بردم، درست تازه به اشتباه خود داشتم پی می بردم که چقدر بی وفا بودم حتی یک بار هم علت گریه هایش را نپرسیدم چون فهمیدم من بودم که از بودن با او خسته شده بودم و دیگر نمیخواستم اشکهایش را ببینم همانطور به راهم ادامه دادم که ناگهان زندگی را در کنار خود دیدم و
از من پرسید چرا ترکم کردی؟ گفتم: من خواستم با نبود من خوشحال باشی زندگی آهی کشید و گفت: با نبود تو؟ گفتم: آری با نبود من ... گفت: من زندگی تو هستم و تو وجود من یعنی از وجود تو بود من ... گفتم: این حقیقت نیست و اگر راست میگویی چرا با دیگران خندان بودی و با من گریان... گفت: من با گریه تو گریان
بودم چون من زندگی تو بودم چون تو گریان بودی گریان بودم
و اگر خندان میبودی خندان میبودم اگر دیدی دیگران می خندیدند از این خاطر بود که با زندگی خود منطبق بودند و اینکه این را بدان که زندگی آنها جداست، زندگی تو از آنها جدا وبا مرگ تو مرگ من و با بود تو بود من... از زندگی که داشتند خوشحال بودند پس تو هم با من که زندگی تو ام منطبق باش که من هم خوشحال باشم و تو با زندگی کردن با من خوشحال باشی