به خاطر درخت بودن !

Posted on at


روزی در قریه یسیل امده بودواز قریه همسایه ان ها بزرگ قریه وچند نفر از اهالی به کمک انها رفتند.


موقع استراحت که شد دو کودک بسیار اواره درمقابل انها امدند وازانها مقداری غذا خواستند.یکی ازکودکان سفیدوخوش چهره بود ودیگری سیاه وزخمی بود.پیردی که برای کمک امده بود به کودک خوش چهره مقداری غذا داده وبه اولبخند زد اما به کودک سیاه هیچ توجهی نکرد.بزرگ قریه به پیره مرد نگاه کردوگفت:عجیب است این قدر از خدا عمر گرفتی اما هنوز سیاهی را از دلت پاک نکردی پیرمرد باتعجب گفت:از چی حرف میزنی؟من کمک کردم فقط همین !


بزرگ قریه گفت:این شلاق رابرداروان درخت رابه خاطر درخت بودنش بزن.سر ان گربه به خاطر گربه بودنش فریاد بزن وان گاو را به خاطریکه گاو زایده شده جایزه بده.پیر مرد گفت:اما درخت دردرخت بودنش مقسر نیست که اورا بزنم.ان گربه کهدر گربه افریدنش که مقصر نیست که سرش فریاد بزنم وان گاو که خودش نمی خواست که گاو زایده شود که برایش جایزه بدهم.بزرگ قریه پرسید:تودر کمک به ان دوکودک یکی رابخاطر زشتی اش به او بی اعتناعی کردی وبه احساسات او لطمه زدی وبه دیگری بخاطر زیبایش پاداش دادی،چگونه درذهن تو ان درخت،گربه وگاو  وزیبای خود مقصر نیستند ولی ان کودک سیاه درزشتی اش مقصر است.برگردوازان کودک دیگر دلجوی کن واگر بین انها تفاوتی می بینیودلت برای این کار راضی نیشود،از من وبقیه خود راجدا کن وبه قریه باز گرد،این مردم به کمک ادمی چون تو نیازی ندارن



About the author

160