تصادف اتفاقی

Posted on at


تصادف اتفاقی
امروز با تصادف اتفاقی تمام زندگیم تکرار شد... با موتوری که داشت از کنارم میگذشت برخورد کردم... تمام وسایلم روی زمین پخش شد... احساس درد تا استخوان مغزم رفت و تمام دردم را به تاراج برد... احساسی که هیچ وقت در زندگیم تجربه نکرده بودم... این تصادف اتفاقی بود یا دلیلی داشت نمیدانم ولی هرچه که بود خیلی سخت و درد آور بود



شخص موتور سوار با تمام سرعت از کنارم گذشت ....نتوانست تحمل کند گناهی را که با تمام بدنش کرده بود... همه مردم دور من جمع شده بودند هرکسی چیزی میگفت... یکی داد میزد ... یکی ساکت بود فقط تماشا میکرد ... دیگری پچ پچ میکرد... هوشیار بودم ولی درد داشتم ... دردی شدید... درد جسمی... کسی مسئولیت مرا به عهده نمیگرفت... سخت است که انسان ها تماشاگر دردهایت باشند... زمین خوردنت را ببینند و هیچ کاری برای درمان دردهایت نکنند



پیرمردی که از پیاده رو میگذشت با عصای پیرش و با صدای مردانه اش به مردان دور و بر میگفت که کاری بکنند ولی هر کسی دنبال بهانه ای برای فرار کردن از من میکرد... بلاخره یک تاکسی پیرمرد گرفت و مرا تا به بیمارستان برد... چادرم از خاک رنگ سفیدمانندی را به خود گرفته بود... پای چپم درد میکرد شکسته بود... و دست هایم زخم های سطحی داشتند... تصادف آنقدر شدید نبود... فقط کمی آسیب دیده بودم که به مرور زمان زخم هایم التیام پیدا میکردند



از پیرمرد نهایت تشکر کردم بخاطر لطفی که به من کرده بود و برایم مانند یک پدر... پدری کرد... او واقعا مرد خوبی بود... تا دم در بیمارستان مرا همراهی کرد... ازحالم میپرسید و دردهایم را تسکین میداد... هم صحبت خوبی بود... وقت خداحافظی کلماتی را در قالب جمله به من گفت که مثل سنگ در ذهنم حک شد... او آدم زمینی بود... ولی جنسش را تا به حال بین مردم دنیا کم دیده بودم... حرف هایش مانند قرص آرامش بخش بود... احساس جدا شدن از جسم فانی.... احساس خالی شدن از کفر احساس حقارت سراپای وجودم را فراگرفته بود... ساده است لباس آدمی پوشیدن ولی صفت گرگ داشتن و سخت است لباس سفید پوشیدن و مانند طلا بودن بین افکارهایی که میدانی بیراهه ها را بیشتر از هرچیزی در دنیا تجربه کردن



حرف هایش را گفت فراموش نکردم بیاد دارم که روزی همان حرف ها شدن امیدی برای زیستن ... راهی برای پیدا شدن... آخری که برای ابد بودن
آدم ها را ببین ولی مانند آنها فکر نکن
اعتقادات را با هیچ تصویر گمراه و اشتباه تغییر نده
و نیتت را خالص کن حتی برای افراد ناخالص
و راهی را بگیر که میدانی راه است نه بیراه
آدم ها درحال تغییراند ولی خدا پابرجا و عوض نشدنی
چارچوب فکرت را با زمان تغییر ده ولی ایمانت را با زمان از دست نده



همین ها کافی بود تا بدانم با چه آدمی امروز همسفر بودم... همراه کسی بودم که خدا وجودش را برایم انتخاب کرده بود... و سخن هایش برایم یک دنیا مفهوم و فهمیدن از زندگی بود... گاهی ساده میگذریم از حال مردم در صورتیکه همین مردم هستند که میسازند زندگی های واقعی را... و همین مردم هستند که وجودشان نه بلکه زندگی هایشان برای ما یادگاری میشود




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160