اشکهای یک بانوی افغان

Posted on at


اشکهای یک بانوی افغان


 


گویند : شنیدن کی همانند دیدن است .من به این جمله اعتقادی نداشتم ،چون آنچه را که می شنیدم را در خیالات خام خود درک می کردم. چرا که من به هر دو ارزش قایل می شدم هم به آنچه را که می شنیدم و هم به آنچه که می دیدم ،ولی بیش از دیدن علاقه مند شنیدن بودم بار ها کنار زنان دل سوخته می نشستم و به خاطرات شان گوش می دادم .اما از واقعیت های پشت پرده اطلاعی نداشتم و تنها خود را در لحظه ای تصور می کردم .که او از آن ها سخن می گفت و درد هایشان را در خود می ساختم و با اشک های که در خیالاتم برای خود میریختم درک می کردم اشک هایشان را .ولی هیچ وقت اشک های چشمان دیگری را درک نکردم .


 


روز های زنده گی همیشه در گذر اند وجوانان در اوج جوانی نصیحت بزرگان را ناشنیده می گیرند. و وقتی که به گفته بزرگان می رسند که بزرگ شدن .آری !من هم آهسته آهسته دارم بزرگ می شوم چرا که با هر قدم که بر می دارم به گنجینه ای می رسم .آری !من در این بازی زنده گی یاد گرفتم به جای گوش هایم به چشمانم بیشتر اعتماد داشته باشم .چرا که این بار آنچه را می بینم واقعی تر از آنچه است که می شنوم .بله در گوشه های این سر زمین قله ها ،صدای دختری را میشه شنید ومی شود اشک هایش را دید او سال هاست که این اشک ها را در تنهای و سکوتش می ریزد و صدایش را در فریاد ها نمی شود شنید .


 


درهر  گوشه ملتی افغان نام ،می شود بانوی را دید که هزاران درد در سینه دارد و لب از سخن باز نمی کند. چرا که به تقدیر خدای اعتماد دارد و هنوز در صندقچه امید هایش گوهری را دارد و به امید این است که این درخت دوباره بار بر شود و ملت باری دیگر خارستان را گلستان کند او هر روز به امیدی تازه چشم ها را گشوده و نفس ها را با شمارش دیروز شروع و شب ها دوباره با همان رویا ی دیرینه چشمان را به امید فردا فرو می بندد و برای هر فرد ملت اشک ریخته و آرزو های را در خاطر دارد .پس به امید افغانستانی سر فراز وآزادی بانووان این ملت .


 


 



About the author

160