...........فداکاری مادر

Posted on at


چشمانش به کودک اش  بود صمیمانه و معصومانه به او نگاه می کرد.......گاهی با خود لبخند طریف داشت !نگاه می کرد ونگاه می کرد....به  پاره وتکه نان نگاه می کرد میخواست کمی از نان را برداردوبخورد دستش  رادر لز کرد تا ذره از آن نان را بر دارد که ناگهان کودک دل خوش نان را بر داشت و شروع به خوردن کرد مادر هم دستش را یک طرف کرد قسمی  بر خوردکردانگار که سیراست ......در


درحالی که از گرسنه گی زیاد آب می خورد.......!!!!!!کودک بیچاره به مادر ش گفت دیگرتو سیری مادر 


مادر گفت آری من سیرم طفلک از سفره برخواست ورفت تا بخوابد نگاه هم به مادر نکرد و حتمی  نگفت شب بخیر مادر  اشک ها یش 


سرازیرشد ولی لبخند زد اوبخدا روکرد وگفت خدایا تشکر که کسی را دارم که به او نگاه کنم ....همین وا سه من کافی است ساعت تیک تیک


میکند وزمان می گذرد مادر همزمان بالای سر طفلش نشسته وبه او نگاه  می کند  خواب تا دل شبه به چشمان خواب آلودش هم نمی گنجد  ناگهان در را باز می کند صدای دروازه کلبه به گوش  می رسددررا باز می کند همسر شوریده ودر مانده وپست اش از ینکه  مباداکودکش


رالت وکب کند میگو ید خیلی گرسنه بودم  همه نان را خوردم دیگه غذایی ندارم شوهرش به او لعنت خدا گفته وشلاق بر جان آن مادر زد 


آنقدر که جانش به رنگ سیاه آلوده شد ه بود لحظه گاه کودک بیدار شده مادر بیچاره خود آن حال که دید فریاد زد وگفت مادر !!!!!!!!!!مادر از


شدت درد زیاد آوکشیده اشک  ریخت گفت ای پسرم من رفتنی ام .....پیش  از آن برایت حرفی می گویم به پدرت نگو گفت چی .....مادرش 


...............................................................................................گفت به پشت الماری کهنه آشپز خانه تکه نان برایت پنهان کردم  بردار و بخوراین گفت وچشم برچشم بهست  آه خدایا


 



About the author

fatama-faizdost

فاطمه فیض دوست در شهر هرات در سال 1379 متولد شدم هم اکنون متعلم صنف نهم مکتب محجوبه هروی هستم

Subscribe 0
160