بود نبود در یک خانواده خیلی کوچک وفقیر دختری با مادر وپدر ش زنده گی می کرد دختر این خانواده بنام فانوس بود او تا به صنف 7 خواند ولی بعدا پدرش اورا به مکتب بخاطرخرابی وضع اقتصاد ی اجازه نداد فانوس یک دخترخیلی زیباوچست وچالاک بود !!!در یک روز آفتابی که داخل حولی خود را جارو می کرد چشمش به معتاد افتاد که از پشت دروازه او را نگاه می کرد فانوس که نمی فهمید او معتاد است به او گفت ببخشید آفا کسی را کار داشید مرد معتاد گفت نخیر وبعدا رفت فانوس هیچ نگفت وبحانه رفت بعداز دو ماه مادر همان معتاد به خواستگاری این دختر می آید ولی نمیگوید پسرشان معتاد هست فانوس هم بخاطر فقر قبول می کند و با اوازدوج می کند نام مرد معتاد روان بود مروان هم عصانی هم مهربان!!!بعداز ازدواج آنها مروان به مواد مخدر روی می آوردوفانوس هم از حالت شوهرش خبر دار می شود در چندمدت فانوس با مروان جنگ می کند در یک شب که اعصاب مروان که خیلی خراب میشود لب وبینی فانوس را با چاقومی برد وفانوس بی هوش می شود مروان از ساحه فرار می کند ولی بعداز چند مدت اورا دسگیر می کنند فانوس را هم به تر کیه می فرستند تا ...تداوی شود وبعداز محاکمه مروان را به مدت هفت سال به حبس مهکوم می کن..........
..بر گرفته از داستان واقعی یک دختر در هرات