پنج ماه پیش من در نیمروز بودم و اول سال نو بود من و پسر کاکایم رفته بودیم تفریح یک جای به نام چیگنی یعنی تپه ریگی و ان جا از شهر 17 کیلو متر دور است و قت که ان جا رسیدیم دو سه ساعت ان جا بودیم و بسیار یک روز خسته کن بود بر مه و وقت که از ان جا دوباره حرکت کردیم موتر پیدا نشد و مجبور که پای پیاده حرکت کنیم و 7 کیلو متر پیاده امدیم بلاخره طوفان شروع به وزیدن کرد و ان جا غیر از ریگ دگه هیچ چیز دیده نمیشد و یک چند دقه که تیر شد یک موتر امد و پیش ما ایستاد و وقت که مه نزدیک موتر رفتم مره نمشناخت اما پسر کاکای مره میشناخت و او به خاطر او ایستاد شد اما داخل موتر 5 نفر دگه هم بود با وجود که جای نمیشدیم ده موتر باز هم ما را جای دادن و مه بسیار خوش شدم که در وطن ما ایتو مردم خیر خوا و خوب هم پیدا میشود
و نیمروز یک جای بسیار گرم و طوفانی است. و اب و هوای گرم داره اما زمستان بسیار خوب و متدل داره و این جای که مه ایستاد هستم.
این نیمروز چیگینی است و او روز بسیار یک روز جالت بود بر مه .اما در نیمروز بهترین چیز که مره خوشم میایه او مردم ان جا است چرا که سر گپ خود ایستاد هستند. و مردم با وفا هستند.
اما بعض شان ایتو نیستند البته بعضی شان . خوب بلاخره در این مدت شش ما که ان جا بودم بسیار سر مه سخت تیر شد بسیار زیاد به او شوق و علاقه که مه رفتم در نیمروز و ایتو فکر که مه داشتم باید میشد اما بدبختانه نشد خوب خیر امید وار هستم که دوباره بر نگردم ان جا هیچ وقت نی