عشق و محبت

Posted on at


یک دختر و پسر که  از جان و دل هم دیگر خود را دوست داشتن .  به خاطر هم دیگر خود جان میدادند .  برویم ببینیم که چی رقم زنده گی داشتن . یکی از روز ها در یک صنف هر دوی شان درس میخواندند  . صنف جدید شروع شده بود .  یک چند وقت که تیر شد بچه متوجه دختر شده بود و همیشه بعد از رخصت شدن به دخترک می گفت که من تو را دوست دارم . اما دختر نمی خواست برایش می گفت من به دوستی و محبت (عتقاد) ندارم. بچه می گفت چرا نداری ؟ چرا تو من را هر وقت (ذلیل) میکنی چرا ایا دوستی گناه است؟.... یک چند وقت گذشت او بچه زیاد تر علاقمند شد . بلاخره بچه یک تصمیم گرفت و منتظر او دختر در بیرون بود و همین که او را دید   که به طرف صنف میاید رفت پیش یک دخترک دیگر  و همرایش شروع به گپ زدن کرد . و قت که او امد دید که همرای دیگر دختر است بسیار خفه شد .



 بعد از این که صنف رخصت شد او روز دختر به بچه گفت تو چرا همرای او دختر گپ میزدی؟ چی میگفتی؟ به خاطر چی؟ و همین قسم دیگر سوال ها . بچه گفت: و قت که من را دوست نداری چرا به فکر اش هستی که من چی میکنم یا نمیکنم. برو زندگی خود را بکو . اما بعدا بچه فامید که او هم اورا دوست دارد . همین بود که دوستی شان شروع شد بعد از چند وقت دوستی شان به محبت تبدیل شد هر روز که می گذشت محبت شان زیاد تر می شد  . محبت شان دوسال دوام کرد. اما بعد از دو سال وقت که بچه خبر میشود که دختر نامزد شده به بسیار عصبانی اورا میخواهد پیش خود . بچه میگوید چرا همرای من این قسم کار را کردی؟



 او با گریه و گلو پر از گریه می گفت که به دست خودم نبود من را به بچه عمه من دادن من خوش نیستم و نبودم . من اورا نمیخواهم من او را دوست ندارم. من فقط تو را میخواهم و دوستت دارم. بچه گک می گفت حالا نامزد شدی من چطور در زندگی تو باشم . دخترک به بسیار ناله گریه و زاری می گفت من تنها تو را دوست دارم نمیتوانم همرای کس دیگر زنده گی کنم . بچه با محبت که به او داشت   نتوانست که اورا رها کند.



دباره ادامه دادن بعد از گذشت زمان دخترک گفت من دیگر نامزد نیستم. او بسیار خوش شد بعد از مدت زمان یک سال بعد وقت که میخواست او بچه پشتش به خاطر خواستگاری برود . روز بود که برایش گفت که تو نمیتوانی که بیایی گفت چرا؟



 من هنوز نامزد هستم من برای تو دروغ گفته بودم بخاطر که تو را از دست ندهم. این کار را  کردم  من را ببخش بچه بسیار عصبانی شد و گفت من دیگر تورا نیخواهم . دیگر تورا کار ندارم . دختر هر قدر کوشش کرد دبازه دل او را به دست نیاورد و اورا از دست داد . اما روز رسید که دخترک به راستی نامزد خود را رها کرده بود. اما فایده نداشت بچه بسیار دل سرد شده بود  دختر برایش گفت من خود را از بین میبرم اما به او هیچ فایده نداشت دل او از سنگ شده بود او دخترک بیچاره خود را از بین برد او فکر نمیکرد که شاید این کار را بکند اما او خود را از بین برده بود. بعدا بچه بسیار پشیمان شد بود اما چی فایده دخترک بیچاره  خو از بین رفت. وقت که فامیل دختر خبر شد که از خاطر او خود را از بین برده او را تسلیم پولیس کرد و تا اخر عمر زندانی شد.........


هیچ کسی به مراد دل خود و محبت خود هیچ وقت نمیرسد نی رسیده و نی خواهد رسید.


 او کسی بوده که همیشه همرای من بوده و زندگی او یک تجربه و درس شد که تا زنده باشم عاشق نشوم.....



 


                                            جدایی در دلم آتش بر پا کرد                                   


                                                           مرا در دشت تنهایی رها کرد                                   


                                            نمیدانم کدام کافر دعا کرد


                                                           مرا از تو, ترا از من جدا کرد


 



 


 


   نویسنده :  انوش بارکزی .


  


    


                                                                                                     



About the author

anooshbarakzai

his name is Anoosh barakzai he is 23 years old. he was born in nimrooz Province. he Graduate from school in 2010 he is working in film annex.

Subscribe 0
160