جسدی در قاب

Posted on at


چشم هایم را می بندم!
تا تو پنهان شوی!
وقتی باز می کنم می بینم سالها گذشته است!
انگار حادثه کهف تکرار می شود،
چقدر زود گذشت روزهای شیرین کودکی ام!
تو پیر شده ای، گیسوان سفیدت را لمس می کنم،
انگشتانت پر از ترک هاییست که از جور روزگار در دستانت خانه کرده اند!
چهره ام را لمس می کنی...
دستانت می لرزند...
چشم هایت پر از اشک شده است!
و تو هنوز هم مهربان هستی!
چشم هایم را می بندم!
شاید این بار به گذشته سفر کنم!
باز میکنم دوباره!
نه! نمی شود تکرار این حادثه!
تو مقابلم نشسته ای... با چشمانی پر اشک و دستانی لرزانتر!
بغض می کنم تنهایی ات را!
و بوسه می زنم دستانت را
نگاهم را از نگاهت می دزدم، دلم می خواهد فریاد بزنم...
نمی توانم!
دیگر در من توانی نیست!
در ذهنم تو را می بوسم!
آخر مدت هاست که در قاب عکسی بی جان حبس شده ام!



About the author

MasoomaIbrahimi-pouya

my name is masooma I was born on 22 Nov 1983 I have several years experience in media (cinema, TV, radio) I am a writer (short film, drama radio, spot, TV program and ...) Art is my second job! I graduated Kabul economy faculty and now I study business management…

Subscribe 0
160