جسدی در قاب
Posted on at
چشم هایم را می بندم!
تا تو پنهان شوی!
وقتی باز می کنم می بینم سالها گذشته است!
انگار حادثه کهف تکرار می شود،
چقدر زود گذشت روزهای شیرین کودکی ام!
تو پیر شده ای، گیسوان سفیدت را لمس می کنم،
انگشتانت پر از ترک هاییست که از جور روزگار در دستانت خانه کرده اند!
چهره ام را لمس می کنی...
دستانت می لرزند...
چشم هایت پر از اشک شده است!
و تو هنوز هم مهربان هستی!
چشم هایم را می بندم!
شاید این بار به گذشته سفر کنم!
باز میکنم دوباره!
نه! نمی شود تکرار این حادثه!
تو مقابلم نشسته ای... با چشمانی پر اشک و دستانی لرزانتر!
بغض می کنم تنهایی ات را!
و بوسه می زنم دستانت را
نگاهم را از نگاهت می دزدم، دلم می خواهد فریاد بزنم...
نمی توانم!
دیگر در من توانی نیست!
در ذهنم تو را می بوسم!
آخر مدت هاست که در قاب عکسی بی جان حبس شده ام!