زندگی در زمان شاهی در کابل

Posted on at


در زمان شاهی البته فامیلهای زیاد بوده که در کوچه و پس کوچه شهر کهنه کابل در  فقر زندگی میکردند. من این داستان را از زبان خانم کهن سال بنام s.z نقل میکنم . z.s  میگوید: ما فامیل بودیم  که در درشهر کهنه کابل در گذر عاشقان و عارفان درغربت زندگی میکردیم و زندگی ما به بسیار به مشکلات مواجه بود و ما در فامیل 8 نفر بودیم پدر ومادرم 3 برادر و 3 خواهر همگی ما خورد بودیم و تهنا پدرم نان آور خانه بود. پدرم یک مرد مهربان بود همگی ما را به مکتب رفتن تشویق میکرد من و دو خواهر کلانم را به مکتب شامل ساخت دو خواهر کلانم چندان به درس خواندن علاقه نداشتند .  من از همگی شان کرده خورد تر بودم من و سخت به درس خواندن علاقه داشتم ما در شهر کهنه دریکی از مکاتب درس میخواندیم این مکتب در کوچه 3 دوکان عاشقان و عارفان موقیت داشت که بنام حلیمه یاد میشود. من تا صنف ششم اول نمره عمومی بودم و بار ها از طرف اداره مکتب مورد تشویق و جایزه قرار گرفتم. من هر وقت که پارچه نتیجه امتحان را که به خانه میاوردم همه فامیلم تعجب میکردند. اما پدرم بسیارخوشحال میشد من بجز مکتب و درس خواندن به هجیز دیگری فکر نمکردم من در ختم صنف ششم که سن به سیزده ساله گی رسیده بود فامیلم من را به شوهر داد این خواست مادرم بود اما پدرم میخواست که من در اینده یک داکتر شوم مادرم نه خواست پدرم را مد نظر گرفت و نه خواست مرا من را با پسر که هرگز ندیده بودم نامزاد کرد. من یک سال نامزاد ماندم و من 14 شده بودم که عروسی ام شد در اکثر فامیل ازدواج های اجباری از طرف پدر صورت میگرد ام ازدواج من از طرف مادرم صورت گرفت. با فشارهای زیاد مادرم من خودرا تسلیم خواسته های مادرم کردم . بعداز ازدواج من را به یکی از روستای افغانستان در والایت پروان بردند و مدت یکنیم سال در آنجا زندگی کردم ما به خاطر که افغانستان مورد تهجاوز شوری سابق قرار گرفته بود و در ولایت که ما زندگی میکردیم جنگ بود و شوهرم تصمیم گرفت و ما دوباره به کابل امدیم . شوهرم مرد با سوادی بود اما سخت گیر من را دراول به مکتب نماند و بعدأ من را از رفتن به خانه اقارب ام منع کرد  من از زن و شوهری چیزی نمی فهمیدم شانزده ساله بودم.

 

 

من با تمام مشکلات که در زندگی داشتم مبارزه میکردم گرسنگی، تنگ دستی، بیچارگی ، غربت و مسافری بی خانگی دچار بودم بعداز مدت چند سال من صاحب چهار اولاد شدم سه پسر و یک دختر و شوهرم به چهار سال حبس محکوم شد برای من مشکلات زیاد شد ومن که زن جوان بودم صاحب چهار فرزند و من شروع به خیاطی کردم و وجدان ام اجازه نمیداد که از کسی درخواست کمک کنم به هر شکل که بود با مشکلات مبارزه میکردم اما از خود دایم سوال میکردم  که چرا مادرم زندگی مرا خراب کرد و چرا این ظلم را انجام داد چراچراچرا؟

خوب مدت چهار سال گزاشت شوهرم دوباره از قید آزاد شد و این بار آدام متفاوت بود کاملأ شخص خوب و چند مدت گزاشت که جنگ های داخلی شروع شد و مهاجر شدیم به پاکستان شوهرم بیکار شد بازهم به خاطر فرزندانم شروع به کار کردم همرا با فرزندانم به قالین کردیم وزندگی را آدامه میدایم سه و سال در پاکستان بودیم .

 

 

وقت که دخترم  به دنیا امد خانم برادر شوهرم همیشه میگفت که دخترت را برای پسر خوردم میگیرم خلاصه این زن بد بخت نه از خود و نه از دختر خود دفاع کرده توانیست شوهرم دخترم را به نام برادر زاده خود کرد و دخترم در آن زمان 13 ساله بود و پسر 14 ساله بود وپسر از نامزادی کرد انکار کرد وبه تمام خانواده خود گفت که من دختر کاکایم را دوست ندارم و نمیخواهم همرایش ازدواج کنم و مدت 5 سال دختر منتظر پسر کاکای خود میباشد و دخترم بار ها از طرف پسر کاکای خود جواب رد می گیرد و پدرش دوباره تصمیم میگرد و دخترم را به کس دیگر داد.   



About the author

160