نمــونــه عـشــــــق و مــعــــــــــرفتـــــــــ واقعــــــــی

Posted on at


امروز میخواهم داستان زندگی یک مرد کاملا عاشـــق را برایتان بین کنم .شخصی که به نظر من استــاد عشــق و مـعرفـت است و باید عاشــقی را از او آموخت کسیکه به خاطر معشـوقش به پای دار بردنش و بدنش را تیکه تیکه کرده و هیچ اثری از وی را نگذاشتند. اما با آن هم آهی از وی نبرامد.


برای بار اول من این قصه را از استاد نقاشی مان شنیدم و بسیار علاقمند این شخصیت شدم و کوشیدم تا در موردش معلومات کسب کنم و اکنون میخواهم این شخصیت والا را به شما نیز بشناسانم و شما هم در مورد واقعی بودن عشـق پی ببرید و از پی این عشـق های دو روزه نگردید.


منــصـور حــلاج  نمونه واقعی عــشق به ذات تعــالــی ...


 کسی نمیتوان به عشــق او مثالی را بیان کرد


بنده مومـن...


سـرور اسـرار و امراز و اکشــافــــــــــــ ...


استــاد عــشق و معرفتــــــ



در بیضای فارس بدنیا آمده و در دارالمومنـین شوشتر بزرگ شده و بعدا در سن 18 سالگی به بغداد رفته و در آنجا با دختری بنام  صوفیــه ازدواج نمود.بعد از چندی به شوشتر بازگشت و در آنجا به حیث کـد خدا یا بزرگ  همانجا تعیین گردید. و باز از آنجا برای زیارت کعبــه شریفه به مـــکـه سفر نمود.


حســـین کسی بود که همه به او احترام خاصی داشتند و او را بنام حــلاج ملقب کرده بودند زیرا او کسی بود که که به اسرار مردم میدانست و برایشان خبر میداد به همین علت مردم او را بنام اسرار الحــلاج یاد میکردند و از آن به بعد به نام حــلاج معروف شد.


داستان از جایی شروع میشود که او به خـداونـد عشـق زیادی داشته از همین علت همیشه به زبان می آوردکه "ان الحـــــق"


مردم بر آن شدند که او را به خاطر این حرفش مجازات کنند و بعد حکم شد که او را 2000 تازیانه بزنند. اما در حین تازیانه زدن همه مردم به فغان شدند اما از حــلاج "رح" هیچ آهــــی هم نیامد و پی هم میگفت "احد احد "


بعدا تصمیم گرفتند تااورا به دار بکشنـد که در این حال درویشی از او سوال کرد که عشــق را برایم بیان کن ...


حــلاج برایش گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی . یعنی امروز مرا بکشنـد و روز دوم بـسوزانـد و روز سوم بر بـادم دهند.



و در این حال برای خـادم  خود نصیحتی کرد:


زمانی که مرا بسوزانند و خاکســـتر مرا به دریـــا بیاندازند در آن زمان تو خرقــه مرا بروی آن به دریا بیانداز وگرنه آب دریا به سانی بالا خواهدآمد که همه جا را سیل خواهد گرفت.


(وقتی خاکستر حلاج را بدریا انداختند خادم وی ذره یی غفلت کرد, همه دیدن که آب دریا در حال بالا آمدن است همین شد که گفته ی حـلاج به یادش آمد و خرقـه اش را روی آب انداخت و آن شد که آب دوباره به حالت عادی برگشت.)


وقتی که اورا به پایه ی دار بردند دار را بـوســـه زد و گفت معراج مردان عشــق است.


در آن حالت همه بر او سنگ می انداختند اما درویشی گلــی انداخت و حلاج آهــــــی کشید...پرسیدند از این همه سنگ دم نزدی اما از گلـــی آه کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟


حلاج گفت اینها نمیدانند که چنین میکنند اما شما که آگاه هستید سوختم آمد که شمایی که میدانید نباید این کار را میکردید.....


سپس دستــان وی را بریدند و او همی میخنـدیـد ... پرسیدند خنـده از برای چیست؟


گفت: الحمــدالله که دست مرا بریدند .مرد آنست که دست صفات ما را که کلاه همت از تارک عرش می ربایدرا ببرد.


پاهایش را قطــع کردند اما باز هم تبــــسم کرد . گفت: با این دو پای من تا به حال سفر خاکی کردم اما حالا قدمی دیگری دارم که سفر هردو عالــم میشود.(تنها یک قدم تا رفتن به عرش الهــــــــــی).


 


بعدا دو دست بریده و خون آلودش را  بر روی خود مالید گفتند چــرا ؟؟؟


گفت: نمــاز  عاشقــان را باید چنین وضــو کرد.


بعدا چشــمانــش را کشیدند و همه خلـق بر فغان شدند و برخی دیگر هم سنگ میزدند


و وقتیکه خواستند زبانــش را بکشند گفت صبر کنید تا سخنی بگویم: روی به طرف آسـمان کرد و گفت : خــدایـــا! به خاطر این رنجی که بر من میکنند آنها را از این دولت محرومشان مگردان.


الحمــدالله اگر دست و  پای مرا بریدند  به خاطر تو بود و اگر سرم از تن جدا گردد به مشاهده جمال و زیبـایـی تو باشد و بلاخره گوش و بینی اورا نیز بریدند و آخرین جملاتی که به زبان آورد :


اللهـــی من ماندم پشت در آرزوهــا و اکنون خودت به عجائــب بنگر...


و در هنگامی که سر را از بدن جدا میکردند تبسـمی کرد و جان را به جانــان سپرد.


از اول مجازات تا زمانیکه  خاکستــرش را به آبــــ می انداختند ذره ذره وجودش ان الحــق میگفت و حتی از دجله هم صــدای آوازش می آمد.


                           من نمیگویم ان الحـــــــــق یــار میگوید بـــــگو 


                                               دل نمیخواهد بگوید پس چرا دلدار میگوید بگو


 


 


ادامه دارد . . .


 


 



About the author

zahranazhat

She is living in Kabul_Afghanistan. She is studying computer programming and website design and database developing in AIT(Afghan Information Technology). She has got her diploma of English language in 2009. She really likes art such as: Painting and music.she went to art class about six month but because of her…

Subscribe 0
160