راز عشق

Posted on at


در زمانهای قدیم زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همهجا شناور بود.


آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند تا اینکه روزی همه در یکجا دور هم جمع شدند خسته تر از همیشه، کسل تر از همه وقت. نااگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید که یک بازی کنیم ،مثل قایم موشک. همه از این پیشنهاد خوشهال شدند. دیوانگی گفت: من چشم میگیرم و همه قبول کردند، او پشت درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمارش کرد 1_2_3_4_5_6...


همه رفتند تا پنهان شوند. دیوانگی خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی ذباله پنهان شد، اصالت داخل ابر ها پنهان شد، حسادت به مرکز زمین رفت طمع درون کیسه ای که خودش دوخته بود پنهان شد و دیوانگی در حال شمارش بود


همه پنهان شدند بجز عشق، او مردد بود که در کجا پنهان شود، در حالیکه شمارش رو به پایان بود، عشق پرید و در بین بوتۀ رز پنهان شد.


دیوانگی داغد زد: من آمدم و اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود، رفته رفته همه را پیدا کرد بجز عشق.


ناگاه حسادت درگوش او زمزمه کرد: عشق در داخل گل رز است.


دیوانگی شاخه ای از درخت کند و با شدت آنرا داخل بوتۀ گل فرو برد، دوباره و دوباره تا با شنیدن صدای ناله ای ضعیف متوقف شد .عشق از بوتۀ گل بیرون آمد با دست هایش صورت خود را گرفته بود، شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او جایی را نمی دید!


بله عشق کور شده بود .


دیوانگی فریاد زد: وای خدا!  من چکار کردم؟ چطور تورا مداوا کنم؟


عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا مداوا کنی اما اگر میخواهی کاری کنی راهنمای من باش.


واینگونه بود که عشق  کور شد و دیوانگی راهنمای همیشگی او.



About the author

FatemaMaten

Fatema Maten was born in Herat, Afghanistan. she is studying in 11th class. Interested to social media and writing.

Subscribe 0
160