او ندید نخواست بفهمد بار سنگینی تنهایی را ، رویش را از خورشید بر گرفت تنها به خواسته هایش می نگریست نمی دانست خوشبختی اش در گرو چیزی دیگریست تنها می خواست برود او نمی دید نگاه نگران پدر و شب زنده داری مادرش را که چگونه مضطرب مضطرب از آینده ء او بود ،او که رفت و بار سنگینی را بر شانه پدر و غم دیرینی را بر دل مادر گذاشت تنهایی مثل شمعیست که روح و روان پدر و مادر را میسوزاند
او رفت و آرزوها را بر دل مادر نهاد و امید های پدر که بادستی خسته و دلی شکسته نهال کوچکش را آبیاری میکرد تا روزی نهالش به ثمر برسد اما او رفت و ریشه اش از بیخ کند. و راهی برای بازگشت نگذاشت امروز مادرش دلخوش به قاب عکسی شده بود که حرف نمی زد تنها مثل یک نوزاد می نگریست او رفت و همه چیز را باخود برد اول خودش را بعد آروزهای مادر و امیدهای پدر را از آنها گرفت آنانیکه حتی بعد از رفتنش دست به دعا بر داشتن و این را وظیفه خود دانسته و می دانستند
.
فرزندی که اشک های مادر و دل نگرانی پدر را ندیده گرفت اما ندانست که تمام خوشبختی های دنیا را می توان داشت وقتی لبخند مادر و رضایت پدر را دید او رفت و امروز بی مهر مادر و نگاه پدر زندگی میکند و سخت پشیمان است چون دیگر هیچ راهی نیست تنها یکبار دست های خسته پدر چشم های اشک آلود مادر را حس کند . آنها رفته اند و فردا دیر است او نمی دانست اگر او برای همیشه برود پدر و مادر نیز روزی برای همیشه خواهند رفت افسوس زمان می گذرد و فردا دیر می شود و امروز هم دیر است برای مهربان زیستن اما ما احساس می کنیم تا ابد زمان داریم و زنده ایم و این زمان نیست که می گذرد زمان ما را میگذرند
......