ستاره بختش در حال درخشش بود.
او که در حال طی کردن پله های ترقی بود و هر روز دوستان و رفیقانش برایش زنگ میزدند که نام خدا بسیار پیشرفت کدی و عاشقان و طرفدارانت بسیار زیاد شده اند و بسیار دختران میخواهند که با تو صحبت کنند و لحظه ای ر با تو بگ و روز به روز دوستان و عاشقانش زیاد میشد و سرمست این ترقی و پیشرفت خود بود و به او خودپسندی و مغروریت رخ داده بود.
با خود میگفت که حال من بسیار شخص مشهور شدیم بسیار دختران عاشق من استند و وقتی که تصویر من را در پرده های تلوزیون ها میبینند میبوسند و مشتاق دیدار من استند.
همچنین به او از طرف طرفدارانش تماس های زیادی میامد و اظهار محبت و دوستی به او میکردند و بعضی دختران در تماس گرفتن با او از یکدیگر سبفت میگرفتند و بعضی ها میخواستند که با او تماس های طولانی ای داشته باشند و بعضی دیگر با بسیار بی شرمی میگفت که او بی صبرانه مشتاق دیدار او هستند و اگر یک بار او را از نزدیک ببینند دیوانه خواهشد شد.
به همین ترتیب بسیاری از مردم با آوردن گلهای رنگارنگ میخواستند که با او دوستی خود را بیشتر بسازند و بعضی با تمجید و تعریف ها مبنی بر این که او از قدرت بسیار زیادی برخوردار است میتواند که به آسانی دل دختران را به دست بیاورد و او را همچنین تمجید و تعریف میکردند.
دوستانش از او خواستند که با دختران رابطه بگیرد و با اونها به پارک ها به چکر برود و از زندگی لذت ببرد.
او که مست قدرت بود و رغبت او به گناه زیاد و زیاد تر شده بود شروع کرد به تماس گرفتن با دختران و رفتن را پارک ها و بازار ها تا لقمه حرامی که پیدا میکنند با اون دخترها خرچ و مصرف کند.
زندگی اش مدتی به همین منوال میگذشت و او روز به روز درین گودال بدبختی غرق شده میرفت و دختران زیادی به واسطه او درین گودال هلاکت غرق شدند و زندگی بسیاز زیادی از دختران خراب ساخت.
ادامه دارد..............
نگارنده: صبغت الله سنتیار