متوجه شدم که دیگر دارم بزرگ میشوم خواه مخواه چیزهای به من تعلق میگیرد مسئولیت های به من لبخند میزنندوگوش زدم می نمودندکه ماباتوهمراه می شویم وتوآماده گی بگیر که نسبت به ما کوتاهی نه نمائی وازما خوب مراقبت کنی وبا کمال توان انجام دهی چراکه چون توبودند افرادیکه از ماشناخت درست نداشتند ومابه آنهاسپرده شدیم وآنها درمقابل ماضعف وناتوانی بخرج دادند کسانی که نه ابتکار داشتندونه شایستگی لازم
مدتی با این مسئولیت ها درمجادله بودیم ودر آخرباهم کنارآمدیم وهم دیگر راپذیرفتیم و واردنخستین دوره حیات شدم درآن وقت درخانه ما خبری از علم و دانبود واکثرفضای افکار خانواده ام را مادیات پرنموده بود دو موضوع حیاتی ومهم که قوای زندگی با اینها سخت در ارتباط ب
من پیش از اینکه خودم را گم کنم به طورطبیعی مفقودالاثر بودم نیاز مبرمم این بود که برایم مساعدت صورت گیرد نه بی عطوفتی همیشه درفکر این بودم که چی کنم زیرا خانواده ام افکار خاص خود را داشتن که من قادر به تعقیر آن نبودم اگرما از دست طالع وبخت شکایت کنیم حرف ما بیجا نیست اما وحدت ونظم خانوادگی سهم بیشتری در ساختن افراد خانواده دارد
زیرانخستین مرحله شخصیت سازی ما در خانواده صورت میگیردوشایدطرز برخوردمان بامسئولیت های که به ما تعلق میگیرد وطرز کارکردمان وابسته به همین مرحله زندگی مان میباشدزیرا که نخستین مرحله ی یادگیری مان از دوروس زندگیست وبه مرور زمان که بزرگتر میشویم این مسئولیت ها نیز بزرگتروبزرگتر میشوندوباید که بخاطر انجام آن تلاش بیشتری کنیم