فیلمنامه اولش غم اخرش غم - قسمت دوم

Posted on at


 


صحنه24      مکان: خارجی         زمان:روز     محل:سرک


در راه میرفت یک پسری را دید که موتر ها را به کمک خلیفه خود پاک میکند رفت پیش او ایستاد.


آرش:ببخش برادرجان اسمت چیست؟    پسر:چرا کار داری؟   آرش:میخواهم بگم من هم خلیفه تو به کار میگیرد؟  پسر:من مرتضی هستم ولی نمیدانم باشد بروم پرسان کنم.  آرش:من از قریه آمدم شب و روز کرا میکنم به خلیفه خود بگو .  مرتضی پیش خلیفه خود رفت خلیفه اش مشغول پاک کردن موتر بود.


مرتضی:خلیفه یک پسر آمده میگوید خلیفه تو به شاگرد ضرورت ندارد.


خلیفه:کجاست او پسر؟   مرتضی:ای پسر! بیا   خلیفه:اون این است نه نمیتواد کار کند.  مرتضی:خلیفه میگوید شب و روز کار میکنم.  خلیفه:خوب است پس بیا یه کار کند.  آرش:تشکر خلیفه صاحب بسیار خوش شدم. خداوند شما را خیر بدهد میخواهم بگویم من روزهای پنجشنبه میرم خانه روز شنبه صبح وقت میایم.


خلیفه:من هم هفته 100 افغانی برایت میدم   آرش:پس میتوانم مادرم را نان بدهم.


صحنه25      مکان:داخلی   زمان:روز     محل:موتر شویی


صبح روز بعد وقتی از خواب بر میخیزد یک نفر موترش را میاورد خلیفه با شاگردانش موتر را میشویند مرتضی پیپ آب را روی آرش میگیرد آرش تر میشود آرش هم پیپ دیگری را بر روی مرتضی میگیرد که ناگهان صاحب موتر جلوی رویش آمده و تر میشود.  صاحب موتر:بچه بی تربیه من را کاملا پر آب کردی  آرش:ببخشید مرتضی رویم آب رفت من هم میخواستم بروی آن بریزم.  صاحب موتر پیش آرش میرود و او را لت و کوب میکند صاحب کار متوجه میشود.


صاحب کار:ببخشید برادرم، معذرت میخواهم.  صاحب موتر:این کار شما قابل بخشش است؟ این بی تربیه را بیرون کن.  صاحب کار:آرش از فردا دیگر به اینجا نیایی و فقط 15 افغانی را برایش میدهد.   صاحب کار لباسهای آرش را پیش او انداخت او را بیرون میکند، آرش باز دوباره سرگردان در جستجو کار است و ناگهان سرش را بالا میکند یک قوتی که به سیم آویزان است را میچرخاند پیش او میرود.  


صحنه26      مکان: محل:          زمان:


آرش:ای پسر این چیست؟  پسر:ها ها ها .... دیوانه این را نمی شناسی اسفنج می کنم مردم را.  آرش:برایت پول میدهند؟  پسر:بلی بمیده که نشسته نیستم.   آرش:من هم دوست دارم این کار را بکنم با من کمک میکنی؟


پسر:بلی اول برو از داخل کثافات یک قوتی را پیدا کن بعد بیا.


صحنه27      مکان:خارجی         محل:کثافات    زمان:روز


آرش از کثافات دانی یک قوتی را پیدا میکند میرود پیش دوست جدیدش، با کمک دوستش اسفنج می کند، رفت 10 افغانی اسفنج خرید سیم را هم از کثافات دانی پیدا کرد.


صحنه 28     زمان:روز     مکان:خارجی  محل:نانوایی


پنج افغانی دیگر را هم نان گرفتند با هم خوردن پسر به آرش گوگرد هم داد تا اسفنج را روشن کنند.


پسر:اسم من ارسلان است اسم تو چیست؟   آرش:اسم من آرش است.  ارسلان:آرش من به تو یک شعری را یاد میدهم، بخوان و این قوتی را چرخ بدهی.  آرش:خوب بگو من همرایت میخوانم.


ارسلان:بگو چشم ایش چشم خیس بسوزد به آتش تیز اسفنج می کنم شما را تا دور شوید از نظر بعد.


آرش هم این روال را ادامه میدهد با گفتن این گپ 150 افغانی جمع آوری کرد روز پنجشنبه شد نان و کمی غذا گرفت رفت.


صحنه29      زمان:شب     مکان:داخلی   محل:خیمه آرش


آرش در خانه اش با مادرش نشست.  مادر آرش:پسرم چکار کردی؟


آرش هم تمام ماجرا را قصه کرد و خواب شدن


صحنه30      زمان:روز     مکان:بیرون   محل:دم خیمه آرش


آرش به طرف مادرش بای بای کرد و به شهر رفت. اسفنج را گرفت انداخت داخل قوتی ای قوتی را چرخ میداد که نفری با لباس رسمی پیش او میاید متوجه او بود. که قوتی از دستش رها میشود و تمام آتش ها روی لباس آن مرد انداخته شد.  مرد:وای سوختم


آرش:کاکا جان معذرت میخواهم.   مرد:باز آرش را لت و کوب کرد.  آرش هم قوتی را به کثافات انداخت و منصرف شد در جستجوی کاری دیگر میشود. در راه روان است متوجه میشود پولیس تمام پسرهای که کار میکنند را جمع میکند این هم به آن جا میرود دولت پسرها را از طرف بنیاد خیریه لباس و غذا میدهد نفر یک گونی برنج و روغن هم می دهند آرش هرچند توانایی برداشتن را نداشت او را کش کرده میبرد پیش ایستگاه با پولی که اسفنجی جمع کرده بود یک زرنج میگیرد به قریه میبرد.


صحنه31      محل:کوچه آرش       مکان:خارجی  زمان:روز


مادر صبور:آرش چرا زود امدی؟   آرش:خاله جان ببین چه آوردم   مادر آرش:چی آوردی پسرم.


آرش:مادرجان برنج آوردم تا یک ماه بی غم هستیم.  


صحنه32      مکان:داخلی   زمان:عصر    محل:خیمه


آرش داخل خیمه میرود دست مادرش را بوس میکند، آرش با مادرش شب را صبح میکند. صبح زود از خواب بیدار میشود لباسهای که بنیاد خیریه داده بود را میپوشد.


صحنه33      مکان:خارجی  زمان:روز     محل:راه شهر


رفت پیش ایستگاه نشست در موتر با خود فکر میکرد که چکار کند دستش زیر زنخ خود میکند بر چوکی که جلوهش بو زول زده بود یادش از زمان مکتب آمد.  استاد:بچه ها یک بنیاد خیریه در شهر است. هرکسی که برود خرج و مصارف مکتب او را میدهد.   در همان لحظه شاگرد موتروان صدا میکند.


شاگرد موتروان:ای پسر رسیدیم پایین شو.


صحنه34      مکان:خارجی  زمان:عصر    محل:شهر


آرش هم از موتر پایین میشود در یک کوچه می نشیند و نان میخورد ناگهان مقداری آبی از بالا روی سرش میریزد آرش سرش را بالا میگیرد متوجه یک خانم میشود که آب کثیف را بیرون انداخت.


آرش:خاله چیکار میکنی؟   خاله:برو پسر لوده تو اینجا چکار میکنی مثل دوز قایم شدی.  آرش:دوز خودت هستی.  از آن منطقه فرار میکند با یک مرد تکر میکند.  مرد:پسرم جلو راه خود را ببین.  آرش:به گریه میشود.


مرد:ماماجان من که چیزی نگفتم.   مرد ارش را به آغوش خود گرفت پسرم چرا دلت گرفته.   آرش:ماماجان شما بنیاد خیریه را بلد هستید؟  ماما:بلد هستم اما او حالا برهم خورده. تو بنیاد خیریه را چی کار داری؟ چرا جان تو کثیف است؟  آرش:چون میخواهم بروم به آنجا تا مصارف من را بدهند و من را راه روان بود یک زن سرم آب ریخت.  آرش تمام ماجرا که در شهر و قریه اش اتفاق افتاده بود به مرد گفت:


ماما:خوب!!! پسرم بیا تو همرای من زندگی کن، خیلی خوشحال میشوم.   آرش:ماماجان من بار دوش کسی نمیشوم، اسم شما چیست؟  ماما:پسرم من از وقتی که تو را دیدم فقط مهر پدر به فرزندش را حس کردم بیا برویم خانه. اسم من احمد است.  آرش:مادرم را چکار کنم اگر من بروم. آن را ترک کرده نمیتوانم.


ماما احمد: مادرت را هم  بیار خانه های من، او هم جای خواهر من است. آرش ماما احمد را بغل گرفت رویش را بوس می کند و دستش را هم بوس می کند با ماما احمد میرود پیش موترها ایستگاه.


آرش –ماماجان بخیر من دو روز بعد می ایم  ماما احمد:بخیر پسرم. اما مادرت را چی قسم میاوری؟


آرش:ماماجان زن همسایه من کمک میکند تا پیش موترها میاورد بعد هم شما ساعت 7 اینجا باشد.  ماما احمد:پس تو این 200 افغانی را بگیر مادرت را بیار.  آرش:ماما جان خودم 50 افغانی دارم.


ماما:بازهم پسرم به کارت میشود.  


صحنه35      مکان:خارجی  زمان:روز     محل:قریه آرش


آرش دروازه موتر را باز کرد و پایین شد دوید پیش مادرش می اید


صحنه36      مکان:داخلی   زمان:روز     محل:خیمه آرش


آرش خود را پیش خیمه میرساند  آرش:سلام مادرجان باز آمدم با خبر خوش. مادر آرش، چی شده پسر بگو که من هم خوش شوم.  آرش:مادرجان یک ماما به نام گل احمد ما را کمک میکند. آرش تمام ماجرا را تا نیم شب به مادرش قصه میکند.  


صحنه36      مکان:داخل    زمان:روز     محل:خیمه آرش


آرش صبح وقت تمام وسایلش را با کمک مادر صبور جمع میکند در ایستگاه ایستاد هستند مادر صبور گریه میکند.


مادر صبور:خواهر وقتی خوب شدی حتما به خانه ما بیای  آرش:خاله جان قول میدم که مادرم را حداقل سال یک بار بیاورم.   موتر آمد و حرکت میکنند.میان راه میرسند بر یک موتر خراب میشود موتر به لاری تصادم میکند اما از بین 7 نفر فقط آرش زنده می ماند .


صحنه 37     مکان:داخلی   زمان:روز     محل:شفاخانه


آرش را به شفاخانه انتقال میدهند سه روز بعد دروازه اتاق به صدا در میاید.


آرش:کی است؟  مامااحمد:ما هستیم.  دروازه را باز میکند وارد اتاق میشدند آرش هیجانی میشود.


آرش:ماماجان کجابودی؟ من سه روز است منتظر شما هستم. مامااحمد:پسر من هر روز میامدم اما تو خواب بودی.  آرش:مادرم چی قسم است.  ماما احمد:مادرت پیش پدرت رفته خداوند بهشت را نصیب او میگرداند.


آرش با شنیدن این گپ شکه میشود هیچ نمیگویی از چشمانش اشک جاری میشود با چشمان معصومان طرف خانواه ماما احمد نگاه میکند سرش را میگرداند رویش را به طرف پنجره میگرداند ماما احمد با فامیلش او را تسلی میدهند.  ماما احمد:آرش پسرم اگر تو همراهم گپ میزنی خداوند من را نمی بخشد چون من شما را خواستم.


آرش:رویش را به طرف ماما احمد میکند و دستانش را میگیرد.  ماما احمد با دیدن اشکهای آرش شروع به گریه میکند در همان اثناء داکتر وارد میشود


داکتر:شما میتوانید مریض را فردا به خانه خود ببرید.  ماما احمد آرش را آماده میکند.  آرش:ماماجان شما چی قسم فهمیدید من اینجا هستم.  ماما احمد: پسرم تلویزیون اعلام کرد.  


صحنه38      مکان:خارجی  زمان:روز     محل:خانه مامااحمد


آرش به خانه ماما احمد میرود. وقتی دم دروازه میرسد ایستاد میشود و به سرای که بارنگ صورتی چهار منزل داشت نگاه انداخت ماما احمد هم متوجه او شد زنگ دروازه را زد دروازه را باز کرد وقت وارد سالون شد.


صحنه 39     مکان:داخلی   زمان:روز     محل:خانه ماما احمد


ماما احمد فامیلش را معرفی کرد و آرش را هم به فامیلش معرفی کرد   ماما آرش:آرش جان این خانم من است این دخترم فاطمه، زینب، خدیجه و این هم دختر کوچکم آمنه است پسر من هم تو هستی.  در خانه آرش تخت خواب صندلی با یک رنگ لباس خواب هم به رنگ آبی برایش گرفت وقت نان رسید اما آرش میشرمد نان را جمع کردن ارش آمده شد که برود به مکتب خصوصی  


8 سال بعد


صبح آرش از خواب بیدار میشود میرود چای نوش جان میکند، آرش مادر جان من را دعا کنید خداحافظ.


صحنه40      مکان:خارجی  زمان:روز     محل:پوهنتون


آرش امتحان کانکور را میدهد.


آرش:مادرجان یاد مادرم بخیر او میگفت تو باید داکتر شوی من را از این حملات قلبی نجات بدی برای آخرین بار از شما میپرسم آیا شما هم راضی هستید با من که من داکتر ی را زدم.


احمد:بلی پسرم تو خودت پسر هوشیاری هستی موفق باشی.  


صحنه41      مکان:خارجی  زمان:روز     محل:کوچه


آرش بر موترش نشسته میرود تا نتایج را بپرسد، دوستش با او تماس میگیرد.  دوستش: آرش تو به طب کامبیاب شدی  آرش میرود پوهنتون و نتایج را می بیند.که دوستش راست گفته بود او به طب کامیاب شده.  


صحنه42      مکان:خارجی زمان:روز       محل:شیرنی فروشی


آرش میرود شیرینی فروشی و شیرنی میخرد و همرایش میبرد در راه آهنگ هم گوش میکند سمت خانه اش میرود که با یک سراچه تکر میکند.


صحنه43      مکان:داخلی   زمان:روز     محل:شفاخانه


پدر آرش به شفاخانه میاید  ماما احمد:چی شده پسرم؟  داکتر:پسر شما عمرش را به شما بخشید.


ماما احمد:اولش غم آخرش غم  همه اعضای فامیل برسرش می نشیند و گریه می کنند.  



About the author

160