فیلمنامه نگاه خاموش - قسمت دوم

Posted on at




 


صحنه نهم      موقعیت                  مکان: داخلی             زمان: شب


آتشی که با رفتن امید در دل ستاره برپا شده بود ، سیلاب اشک را درچشمانش جاری ساخته بود. تکیه بردیوار یده است وامید را از نا امید هایش میخواهد. پدر ستاره پولهارا میشمارد و در جیبش میگذارد. بصورت ستاره می بیند ومی گوید:


پدر: از صبح تاشام پلاستیک میفروخت بهتربود؟ یا ایکه هم درجای خوب


رفت وهم پول گیر مه آمد؟


ستاره: چپ باش بی وجدان، تو پدر ما نیستی، یک پدر واقعی سر اولاد


هایش معامله نمیکند، اگر ایقدر مرده پول بودی باز چرا خودت را نفروختی


تا ازدست تو راحت می شدیم، تو وجدان نداری .


پدر: ستاره اگر از جای خود بلند شدم باز پلاس واری سیاهت می کنم.


زبان باز پدر نالد.


ستاره: بی ازو توواری آدم ها فقط میتوانند سرزنها دست بالا کنند، آخر


یکبار سر درگریبانت کن، حیف بچه نازنینت نکرده بود؟


اورا قاتل جور میکنند، دزد، عیاش، بدماش......


پدر: نه! یکروز که امید کلان شد باز پس خواهد آمد.


ستار: امید دیگه در زندگی ما وجود نداره، نا امیدم کردی.. نامم ستاره است،


مثل ستاره های آسمان در تاریکی زنده هستم، اما فرق همین است آنها همیشه با خانواده هستند ونور دارند. ومن بی کس....


دوهفته بعد


صحنه دهم      موقعیت                           مکان: خارجی            زمان: روز


پدر ستاره با لباسهای نامناسبی که برتن دارد واز درد دستهایش را بربدنش میکشد، دم دروزاه خانه جبار ایستاده است، ودروازه را بلند، بلند می کوبد،  جبار دروازه را که باز میکند بعد از دیدن پدر امید می گوید:


جبار: چی گپ است دروزاه را شکستاندی! چی میخواهی؟


پدر امید: جبار تویک نامرد هستی، تواز مجبوریت مه استفاده کردی،


بچه خوده به گفته تو به اومرد کثیف دادم، یا بچه مره بده ویاهم باقیمانده


پولهایم را، بخدا قسم به دولت می کشانم زمستان رسیده دخترم گرسنه است،


بچه مه تنها امیدم بود!


جبار: ای، دم خانه مه آمده دلغک بازی نکن، خان خو آدم کثیف بود که بچه


تورا خرید، تو خو یک کثیف نبودی، تو چرا بچه خوده دادی؟


پدر امید: بخدا به دولت می کشانم تورا میگم مرا فریب دادند.


جبار: آهسته، چی میکنی؟  تمام مردم سرم خبر می کنی؟برایت


 مواد میدم      چپ باش! گناه مه چراست؟ خان دیگه پول نمیده،


 توهم هر روز دم خانه مه نیا! مه مثل تو بی نام ونشان نیستن،


از خود آبرو دارم،  فهمیدی؟


پدر امید: چرا نمیده او بچه مر برده؟


جبار: خان میگه، از اوشب که پشت آمید آمده بود، عاشق دخترب شده، میگه


دختر خوده به مه بده ، باز دو چند برایت پول میدم.


پدر امید: نه! دیگه نه امیده خوده ا ز دست دادم، دختر خوده نه!


جبار: ساده هستی، ساده! امید یک بچه بود، برایش دادی دخترخوده نمیدی؟


اورا چی میکنی؟ کلان شده، مردم پشت او گپ جور میکنند.


ولا از توهم خو برایش خیری نمیرسد، اورا عروسی کن،


 خانم خان میشود، و امید هم خو درخانه خان است، خواهرش را هم پیش او روان کن!


پدر امید: مه به ستاره میگم، اگر قبول کرد که زن خان بشه، باز برایت


میگم، اما حالی یک چیزی بد ه که می میرم، دو هفته است که حتی بویش هم نکردم.


جبار: تو خو دیوانه هستی، اگر ستاره قبول نکنه، یک بچه خانوادگی به


خواستگاریش میایه؟ درحالیکه بفهمه که پدرش پودری است؟ بی کس است؟


پدر امید: جبار می میرم درست است قبول دارم هرچیکه بگی! ستاره را                  
عروسی میکنم،اگرهمی حالم بگی اورا میدم، بیاین وببرین، مگر، کمکم   کن!


جبار: درست است، بیا، بیا، داخل بیا،


صحنه یازدهم   موقعیت                  مکان: داخلی             زمان: روز


خانه سرد است، ستاره را هم گرسنه گی ضعیف کرده است هم سردی، خانه وهم نبودن امیدش. درگوشه خانه نشسته است، لحافی را که خود را در آن پیچانده است، نیز سرد است. او اشک میریزد وبه دروازه خانه نگاه میکند، وهمراه با خود میگوید:


ستاره: خدایا! چرا باید ایقدر درد بکشم، مادرم را ازمن گرفتی وحال تنها         


برادرم را که امید زندگی من بود.


ای خو پدر نه بلکه از حیوان هم جانورتر بیرون شد، دیروز برادرم


برادرم را به اندک پول فروخت، چی اعتبار که امروز مرا نفروشد.


اما نه! مه نمیگذارم که او ایکاره بکنه، پیش از ایکه بدست کس بفتم


باید خودار نجات بدم، ای خوبه هیچکس رحم ندارد. باید کاری بکنم


که نتواند از مه هم استفاده کنه، مگر چی کنم، مه خو کسی ره هم        


ندارم، که فرارکنم، او خدایا!


صحنه دوازدهم       موقعیت:کوچه عام              مکان: خارجی                 زمان: روز


موتر خان ونفرهایش که همراه جبارخان وپدرستاره داخل کوچه شدن نگاه مردم عام را به خود  جلب میکند، موتر کنار خانه مخروبه پدر ستاره باز ایستاد.همگی از موتر بیرون میشوند، وداخل خانه میشوند.


صحنه سیزدهم موقعیت: خانه ستاره              مکان: داخلی             زمان: روز


دروازه خانه گشوده میشود، اول پدرستاره وارد خانه میشود، وبعد خان، جبارودوتن ازنفرهایش، پدر ستاره وقتیکه می بیند ستاره در لحاف پیچانده شده ودر گوشه خانه نشسته است شروع به صحبت کردن میکند ومیگوید:


پدرستاره: ستاره مثل دفعه پیش نترس، اول بگذار برایت بگم!


دخترم ما خو از او کس های نیستیم که پولدار ها بخ خاطر


خواستگاری دختر ما بیایند، حتی مردم از ما نفرت میکنند، مگر


کسیکه به فقیری ما فکر نکرده وبازهم حاضر است تورا خانمش         


کند، خان صاحب است، ازتو میخواهد زنش بشی، برایت بهترین


عروسی را میگیرد وخانه خوب هم میخره، تودیگه مجبور نیستی


 که چند روز ها گوشنه باشی ببین این پولها را نگاه کن، اینهارا


خان صاحب داده..........


ستاره بگو قبول داری؟ اگرقبول داری، که پولدار شویم، بازبگو!


 خان: مه بتو پول دادم، وتو میپرسی که قبول داری؟


مرد از دختر پرسان نمیکنه که قبول داری یانه! فقط چادری را سرش می کنده.


پدر: ها، خان صاحب ما، ما قبول داریم!


جبار از اینکه ستاره خاموش نگاه میکند، تعجب میکند، خان وجبار به صورت یکدیگر دیده وجبار برای پدر ستاره میگوید:


جبار: چرا دخترت خاموش است؟ یکبار اوره اینجا بیار، خان صاحب


میخواهد که اورا همرایش ببره.


پدر ستاره: درست است.


پدر ستاره به طرف ستاره میرود، لحافی را که به دورش پیچانده است بلند میکند، وبعد از اینکه ستاره را می بیند که چاقو در دستش است وزیر لحاف را خون دستان ستاره رنگین ساخته است فریاد می زند ومی گوید:


پدرستاره: ستاره......! ستاره، ستاره، چی شده، چرا دستهایت خون است،


 بگو چی شده؟ ستاره، ستاره جواب بده......


نگاه خاموش ستاره، بدون علت نبوده او زندگی خودرا تمام کرده است، او دیگر زنده نیود. پدرش ستاره را تکان میدهد، وستاره که به پهلو می افتد، خان وجبار در صورت همدیگر دیده، وبا عجله از خانه بیرونه میشوند، وپدر ستاره همچنان فریاد می زند ومی گوید:


پدر ستاره: هو خداجان.... ستاره چرا ایکاره کدی؟


 ستاره ، ستاره.........


پدر ستاره همچنان فریاد میزند وناله سرداده است، بعد از فریاد زدن سرفه میکند، وخونی که از دهانش بیرون میآید قلبش را بند میآورد، واو نیز در کنار دخترش جان می بازد......



About the author

160