فیلمنامه امید زندگی - قسمت دوم

Posted on at


 

صحنه 16                محل: خانه لاله           زمان: شب               مکان: داخلی

پدربه خانه برگشت وبغضی که گلویی لاله را می فشرد وناراحتی که ازپدرش داشت نمیگذاشت بگوید سلام! ولی پدرش سر صحبت را بازکرد وگفت

پدر: تاپس فردا باید خانه را خالی کنیم

لاله: اما چرا؟؟

پدر مجبوریم

لاله آرام شد وچیزی نگفت چون فهمید پدرش خانه و ثروت اش را غما زده است وبعداز مکث طولانی

گفت:

لاله: پس ما کجا زندگی کنیم؟

پدر: بخانه یک از دوستهای قدیمی وشریک قدیمی ام

لاله: منظورت ایمان است؟

پدر: بلی، اوبه من اجازه داد تا به منزل پایین خانه

اش زندگی کنم

لاله با چهره ای نا امید وتنها شروع به جمع آوری وسایل اش می کند

صحنه 16                محل: خانه ایمان                  زمان: روز               مکان: خارجی

لاله وپدرش کوچ خودرا بخانه ایمان بردند وروزهامی گذشت وضعیت پدر لاله بدتروبدتروامید بزرگترمیشد، شوق وزندگی ازلاله پرواز کرده بود مکتب را ترک کرده وتمام آرزوهایش را برباد داده بود،هنوز گفته های مادرش به ذهنش بود  وکمی امیدوارش می کرد ولی زیرچشم های کبود،دست های لرزان ، بدن نحیف، وپیری عین جوانی پدرش وصدایی گریه های امید از بی مادری اورا راحت نمیگذاشت.لاله غدایی را که همیشه مادرش پخته می کرد و پدرش دوست داشت پخته می کند،پدرش میگوید:

پدر: به به چه بوی خوشی می دهد

لاله: نوش جانت پدر، بخاطر تو پخته کردم

پدر: زحمت کشدی

بعد از تمام شدن غذا پدر لاله از خانه بیرون میشود، متفاوت ا زدیگر روزها، کمی خوش وشاداب ولاله نیز درین وضعیت خوش می وشد ومی گوید

لاله: خدا حافظ پدر شب منتظرم زود بیایی

پدر: درست است

صحنه 17                محل: کوچه              زمان:روز                مکان: خارجی

پدر لاله در راه با یکی ازدوستانش که بعدازمرگ خانم اش آشنا شده بود که اوهم معتاد بود برخورد میکند ودوست اش که نامش جلیل بود می گوید:

جلیل: سلام کجا هستی معلوم نیستی

پدر: علیک سلام

جلیل: بیا که بریم یک دوری بزنیم

پدر: نه من کارد ارم درضمن تصمیم گرفتم

دست بکشم

جلیل: ای بابا منکه تجربه کردم از این کار

نمیشه دست کشید،خودت رابازی نده بیا بریم

پدر لاله ودوستش هردو به یک جایی مخفی رفتند وپدر لاله دوباره هیروین استفاده کرد ومی خواست بخانه برگردد که در راه هنگام تیر شدن از سرک در حالت نشسته با موتر تصادف کرد

صحنه 18                محل: خانه                زمان: روز               مکان: داخلی

لاله نگاهیی به اطراف انداخت چشم اش به دفتروکتاب های مکتب اش افتاد می خواست کتاب هایشــرا منظم کند که نامه ای رادریافت که از طرف مادراش بود یاداش آمد که مادرش گفته بود برایت نامه گذاشتم آن را بازکرد وچنین نوشته بود

سلام!

دخترم این نامه وقتی بدست تواست ومی خوانی من نیستم 16 سال زندگی ام را رونق خاصــی بخشــــیدی تنها دلیل خوشی ولبخندم توبودی تنها دخترم،تنها امیده آینده ام یادت هست روزی ازشفاخانه برمی گشتم ازمن پرسیدی که برای به دنیا آمدنم لحظه به لحظه مرگ ر دیدی؟؟؟ ولی من برایت جوابی نداشتم چون حقیقت این بود که من هرگز ترا بدنیا نیاورده ام ومن وپدرت صاحب فرزند نمیشدیم ترا فرزندی گرفتیم از شفاخانه، چون تو پدر نداشتی واولین اولاد مادرت بودی ومادرت رز تولدت فوت کرد ومن بخاطر معاینات به شفاخانه رفتم واز تو باخبر شدم، واز آن روز به بعد ترا اولادم قبول کردم وبعداز مرگ نیزتو دخترم استیفرزندم دیدار مات میماند به ابد قطرات اشک لاله روی نامه چکیده وورق را مچاله کرده بود که صدایی دروازه توجه لاله را بخو جلب کرد اشک هایش را پاک کرد وایمان را دید وایمان گفت:

ایمان: لاله باید برویم شفاخانه

لاله: چرا خیریت است

ایمان: سوال نکن وزود بیا

ایمان ولاله با عجله با موتر ازخانه بیرون شدن

صحنه 18                محل: شفاخانه            زمان: روز               مکان: داخلی

لاله جسد بی جان وغرق درخون پدرش را جلو خودمی دید که یکبار دیگر باید بی کس میشد گریه کرده

می گفت:

لاله: پدر بیدارشو پدر

توهم مثل مادرم مرا تنها می گذاری

نه پدر بیدار شو لطفا

مرا تنها نگذار بعد از تو چه کنم؟

من که جز تو کسی را ندارم

صحنه 19                محل: خانه                زمان: روز               مکان: داخلی

بعداز گذشت یک سال...........

چهارسال ازین اتفاقات گذشته وامید بزرگ شده بود ولاله با امید مشغول بود وایمان از آن ها پرستاری میکرد ایمان داخل خانه شد وبه لاله گفت

ایمان: امروزمی خواهم من وتو امید بیرون

برویم می خواهم برایت بعضــــی گپ هارا

بگویم. امید قبول کن خواهر میریم، بریم

لاله: درست است

ایمان لبخندی زد و امید را بوسید وگفت

ایمان:یک ساعت بعد برمی گردم آماده باشی

لاله: باشه

صحنه 20                محل: رستورانت                  زمان: روز               مکان: داخلی

ایمان لاله وامید را به یک رستورانت می برد بعد از صرف غذا ایمان به لاله می گوید

ایمان: لاله تومرا می شناسی که چگونه

انسانی هستم

لاله: بلی، کاملا

ایمان: اینرا هم میدانی که من سال هاست

ازدواج کرده ام ولی صاحب فرزند نمیشوم

ورفتار وعادات خانم ام برایت معلوم است

که بامن سرناساز گاری داره

امید وتو نیاز به سرپرستی دارید وآخرتاکی

اینگونه زند گی کنیم تویک دخترمجرداستی

ومن متأهل بخانه من هسـتی ومردم هزاران

گپ درست می کنند

لاله: یعنی بایدبه فکرجایی برای خودم باشم؟

ایمان: نه، به فـــــکر این باش که رابطه ما

مستحکم تر شود

لاله: منظور؟

ایمان: بامن ازدواج کن

لاله خوش بود ولی نخواست ظاهر کند ونمیخواست این ازدواج را قبول کـند ولی بی کســــی وبی پولی مجبورش می کرد تاتن به این ازدرواج بدهد

لاله: چرا باید زندگی ات رابخاطربسته کردن

دهان مردم خراب کنم؟ برایم خانه ای پیدامی

کنم ودرضمن تو متأهلی

ایمان: تنها این حرف هانیست، راســــتش از

روزی آمدی عاشق تو وخوبـــــی هایت شدم

توزندگـــی ات را فدایــــی خانواده ات کردی

لیاقت ات خوشبختی اســت ومن می توانم تو

وامید را خوشبخت بسازم، قول می دهم

لاله: هرچه امید بگوید

امید که کنار آن ها نشسته بود وبا شیطنت زیاد به حرف هایی آن ها گوش می کرد خـــنده ئی بچه گانه ئی کرد وگفت:

امید:خوب است اما کاکا ایمان باید برایم یک

یک کمره بگیرد تا قبول کنم

ایمان: حتما جانم همین امروز برایت میگیرم

صحنه 21                محل: تالار عروسی              زمان: روز               مکان: داخلی

لاله بالباس های سفید با ایمان روی چوکی های بزرگی که در وسط تالارگذشته بود نشسته بودن

ولاله بوی خوشبختی را حس می کرد

ملا: محترمه لاله بنت مرحوم سید شریف...

محترم: ایمان بن  مرحوم ..... به همسری

خود قبول دارید؟

لاله: بلی

همین سوال از ایمان نیز پرسان شد وسربار هردو له گفتن وقانونی زن وشوهر شدن

صحنه 22                محل: خانه ایمان                  زمان: شب               مکان: داخلی

بعد ازگذشت 5 ماه....

لاله زندگی خوشی را با ایمان می گذراند اما هـــمراه با طعنه ها ونگاه های سردهمباق اش که همیشه عقده های اش را برلاله خالی می کرد و به لاله حسادت میکرد یک روز درحالیکه همباق لاله سارا با ایمان دعوامی کند وایمان از خشم به او می گوید

ایمان: ترا نمیخواهم بروبیرون از خانه من

سارا:بخدااگراینگونه ترابازنت راحت بگذارم

ایمان: خوش هاییـــــکه که تو برایم داده نتوا

نستی لاله برایم داد با آنکه هیچ چیز نداشت

جروبس آن ها به درازا می کشد ولاله که از پس دروازه اتاقش نظاره گر جنـگ آنها هست متوجه می شود که سارا اســلحه ایمان را برداشته است و امید باکامره اش همه جا را فلم برداری می کند تا اینکه به اتاق آن ها میرسد، سارا امید را پس زده و روبروی ایمان قرارمی گیرد می گوید بگوآخرین آرزویت رالاله اسلحه را از سارا میگیرد وهمانگونه که اسلحه بدســت لاله بود سارا دستان لاله راگرفت وماشه را فشار داد درست به سرش

صحنه 23                محل: زندان موقت                زمان: روز               مکان: داخلی

لاله پشت میله های زندان وایمان دست امید را گرفته مقابلش ایستاده بود وایمان گفت:

ایمان: لاله چگونه بی گناهی ات را ثابت کنم

لاله: نمیدانم عزیزم

ایمان: به زودی نـــجات ات می دهم ناراحت

نباش، همه بخاطر من است، بـخاطر من باید

تحمل کنی

امید اشک می ریخت وهمانگونه که دست های لاله به میله های زندانی گرفته بود ایمان دست هایش را

رویش گذاشت وهرسه باهم اشت ریختن لاله دســت هایش را رها کرده وگفت:

لاله: مواظب امید باش، خداحافظ

ایمان: مواظب خودت باش

امید: خواهر قول بده، زود برگردی

لاله نگاهی  به پشت سرش انداخت، و با چشم های پر از اشک دستی برای خدا حافظی تکان داد

صحنه 24                محل: خانه                زمان: شب               مکان: داخلی

شب بود وایمان به درو دیوارهای سرد و سکوت خانه بدون لاله نگاه میکرد ناامید بود که فردا که دادگاه لاله دایر می شود چگونه نجات اش بدهد؟ ازجایش رخواست که امید را به اتاق خواب اش ببرد

که پایش به کامره امیـد برخورد کرد وقتـــی کامره را برداشت متوجه شد که تمام حادثات آن روز درآن ثبت است ولاله را می تواند بی گناه ثابت کند

صحنه 25                محل: دادگاه              زمان: روز               مکان: داخلی

امید که خودش قاضی بود بعد از نشان دادن شواهد توانست لاله را بی گناه ثابت کند وهرسه باخوشی

از دادگاه بیروان شدن

صحنه 26                محل: قبرستان            زمان: روز               مکان: خارجی

امید درحالیکه دسد لاله وایمان را گرفته بود لبخند زده  می گفت:

امید: دوباره با همیم ، دوباره باهمیم

لاله دستی برقبر پدر ومادرش می کشد و آرام زیرلب می گوید دوباره وقتی بدیدن شما خواهم آمد که داکتر بزرگی باشم به ایمان نگاه کردو گفت من

لاله: من حامله استم

ایمان هردو را با خوشی در آغوش گرفت وگفت صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد



About the author

160