معشوق من

Posted on at



 قلب او میزد همانند تیک تاک ساعت اتاق، اما تند تر شاید در یک ثانیه دوبار یا سه بار، دستانش همانند تندور پُر از آتش داغ بود وصورتش به مثل آسمان ابری تیره وکبود شده بود، انگار هوا قحطی شده بود چنان عمیق نفس میکشید که بیچاره عاشق را دیوانه تر میساخت. او میمیرد... نه ... نه معشوق من تو مرا تنها نگذار به ساعت نگاهی کرد، معشوق زیبایش از درد بخود میپیچید. مجبور بود او را تنها بگذارد. دستش را در کیسه کورتی اش نمود. آه بلندی کشیده ، آه... آه... نه من مقداری پول داشتم باید در همین کیسه ام میبود.


انگار شک داشت شاید در کیسه دیگرم باشد. تمام لباسهایش را یکی یکی گشت وباز دوباره دستش را در همان کیسه اش کرد وانگشتش از سوراخ کوچک کورتی به بیرون عبور کرد. ای وای ... از دست این روزگار بیرحم پولهایم از این سوراخ افتاده، نگاهی به میز کهنه و رنگ ورو رفته اتاق کرد، کنار پیاله آب مقدار بسیار کمی پول گذاشته بود. رفت و آن را در کیسه اش گذاشت ودستش را هم بروی پولها گرفت.


تنها سرمایه اش همان مقدار پول کم بود. باید احتیاط میکرد تا آن ها را هم گم نکند. آسمان تند میبارید وصدای رعد وبرق هر لحظه قلب هر دو را میلرزاند کنار کلکین ایستاد و به سرک خلوت داخل جاده چشم دوخت که هر چند از گاهی یک موتر عبور میکرد، فکر کرد حال چگونه خود را به داکتر برسانم، نزدیک معشوق نشست در این هوای سرد عرق کرده بود، مانند دانه های درشت شبنم بر روی پیشانی اش نمایان بود. دست او را در دست گرفت تبش آنقدر زیاد بود که به تندی انگشتهایش را از بین انگشتان او بیرون آورد و به چشمان او چشم دوخت وگفت: دیشب من بخاطر کار زیاد دیرتر به خانه آمدم اما تو نبودی، در این بارش تند وتیز کجا رفته بودی؟ عزیزم نگفتم از خانه بیرون نیا که هوا مساعد نیست باز مریض میشوی؟!


معشوق لبخندی تلخ برلب آورد و به او چشم دوخت.


از جایش بلند شد وگفت: خواهش میکنم تحمل داشته باش تا من بروم داکتر را بیاورم.


معشوق حتی نمی توانست سرش را هم تکان بدهد، پلکهایش را به علامت قبول بهم بست و باز کرد. دستش را به نرده های رنگ ورو رفته گرفت و با پاهای لرزان که از شدت سرما میلرزیدند از پله ها پایین آمد با خود فکر کرد. براستی؛ چقدر عشق هیجان انگیز و لذتبخش است. قدرتهای خدا اینست که انسان فقط یک جفت چشم را تسخیر میکند؛ در قلبش فقط آروز برای یکی، در مغزش فقط فکر یک شخص وبرلبش زمزمه نوای اسم او، و تکرار اسم او طنین روشنی بخش زندگیش که در روح و روان او تأثیر شگفت انگیز بوجود آورده و در چشمه پر خروش قلبش غوغا میکند و آنرا همانند کلمه صبح و شبش ورد زبان سازد و از تکرار آن جانی تازه بگیرد.


این عشق، این قصه نا مکرر لایتناهی چه میکند، غم عشق از هزاران قصه غصه سوزانتر است. همانند معشوق من همه را در آتش خود میسوزاند وذوب میکند.


آیا معشوق از عاشق شیفته تر است؟ او که یک عمر در آغوش این درد جانکاه زیسته است، یعنی عاشق ومعشوق هردو! عاشق خودش درک میکند که روز وشب مرگ و زندگی در نظرش یکسان است. آنهم با نبود معشوق چه اتفاقی می افتد؟


دیگر طاقت ایستادن نداشت در را باز کرد وبا سرعت در بین باران شروع به دویدن نمود. هیچکس نبود در آن سرک های خلوت بجز خودش که صدای پایش شنیده میشد. بجز یکی دو تا موتر که با سرعت از کنارش میگذشتند به همان جاده ای رسید که زمانی همین جاده آن دو را باهم آشنا ساخته بود و زمانی هم حلقه ها را در انگشت همدیگر نموده وبرای همیشه از هم شده بودند، این جاده همان خانه معشوقش بود او در همینجا زندگی کرده بود؛ فرصت نداشت، باید معشوقش را نجات میداد، دانه های باران با اشکهایش یکجا شده بودند.


به در خانه داکتر رسید ومحکم با مشت هایش به در میزد،... دم دم دم... دم دم دم... در را باز کنید معشوق من... او را نجات بدهید... در را باز کنید.


یک زن در را باز کرد و از حال زار و رنگ پریده صورت عاشق به موضوع پی برد.


زود خودش را به داکتر رساند و داکتر به دنبال او براه افتاد، البته او چتر داشت وقتی در را باز کرد و کنار بستر معشوق نشستند، معشوق به خوابی آرام فرو رفته بود.


داکتر دست معشوق را در دست گرفت و لبهایش را به علامت تأسف جمع کرد، عینکش را با دست راست جابجا کرد  و با نگاهی عمیق به چهره معشوق انداخت، سپس به آرامی گفت: خیلی دیر شده کاری از دست من ساخته نیست او دیگر زنده نیست، سپس کیف دستی اش را به دست گرفت و اتاق را ترک نمود.


بیچاره عاشق باور نمیکرد، نگاهش بی حرکت به جسم بی جان معشوق ثابت مانده بود.


معشوق را با دو دستش بلند کرد، هنوز مرگ او را باور نداشت.


باید او را به داکتر میرساند، هنوز بدنش داغ وسوزان بود، چشمان سیاهش باز بود ودر آسمان سیر میکرد، دیگر توان نداشت، معشوق را بروی بسترش گذاشت، اشک در گوشه چشمانش جوی باریکی ایجاد کرده بود، خودش هم ندانست چه شد، چشمانش تار میدید.


عاشق به دنیای دیگری رفته بود، همه فرق داشتند، زنها شالهای سفید بر صورتشان انداخته بود، و مردها بجز یک پارچه سفید که بدور پاهایشان پیچانده بود دیگر بدن شان برهنه بود.


منظره عجیبی بود، در گوشه ای از آن صحرای بزرگ مردی داشت با سنگ برسر زنی میکوبید اما خون سفید از سرش بیرون می جست، در طرفی پسر جوانی گریه میکرد وبجای اشک از چشمانش آب جوش می آمد، در گوشه ای دیگر پسر جوانی گریه میکرد وجیغ میکشید من به دختری خیانت کردم، حیثیت و آبرویش را لگد مال کردم، آنقدر بلند جیغ می کشید که استخوانهای الاشه اش از پوست بیرون زده بود.


اما هم بی تفاوت بدون کوچکترین نگاهی از مقابلشان میگذشتند، قلب عاشق از وحشت میتپید، حالا که همه مردگان اینجا هستند، حتما معشوق من هم اینجا خواهد بود!


بخود جرعت داد وقدم برداشت از جلو همه منظره ها گذشت و با خود گفت: پس چرا من هیچ عکس العملی نشان نمیدهم! آیا من هم همانند آنها عملی را مرتکب شده ام یا نه اینکه چون عاشق بوده ام دیگر گناهی مرتکب... قدمهایش را تندتر کرد و به یک دشت تاریک رسید، فکری کرد؛ تمام دشت تاریک بود اما موجودات سفید پوش و براق در آنجا زیاد بودند.-


مردد مانده بود که چه بکند اما بوی آشنایی به مشامش رسید.


آه .... این بوی خوش وجود معشوق من، محبوب من است. دو سه قدم جلوتر رفت ، آری خودش بود داشت زار زار میگریست بر دستهایش قفل و زنجیرهای سنگین بسته شده وخون از آنها جاری بود، از چشمانش آب جوش بجای اشک جاری بود.


جیغ میکشید من میخواستم به معشوقه ام خیانت کنم، همان شب بارانی که سرما خوردم، این بهانه مرگ من شد.


عاشق تاب دیدن آن صحنه را نداشت- جلو رفت تا معشوق نازنینش را نجات بدهد، اما یکباره همه چیز ناپدید شد. چشمانش را باز کرد، داشتند او و معشوقه اش را بخاک می سپردند؛ از تابوت بلند شد، حاضرین عده ای از وحشت پا به فرار نهادند و عده ای هم شوکه شده و به آن صحنه چشم دوخته بودند، عاشق رفت وسرش را بر سنگ سرد مزار معشوقش گذاشت وگفت: معشوق من چطور میخواستی به عاشقت خیانت کنی؟! اشکهایش سنگ سرد مزار معشوق را شستشو میداد. آن وقت دانست که معشوقش را سه روز پیش به خاک سپردند وحالا میخواستند خودش را به خاک بسپارند.



About the author

fahima-kakar

fahima kakar eleven years and is a graduate of the gnomon is a member of the Herat Literary Society, and to the great works of numerous articles in journals such as Poetry Vjrayd of his stories have been published. She has a great interest in writing, reading books, and now…

Subscribe 0
160