بنام خدا

Posted on at


ا

کناره جاده

در خانه گلی مشتمل بر یک اتاق ویاک راه روبود وچار دیواری که همیشه من از درنداشتن اورنج می بردم تشناب ما بود .صحن خانه جاده خاکی تا حدی بیرون از  شهرونزدیک به آشقال های همسایه ها در آمد زندگی ما را تشکیل داده بود. از این که بگزریم همسایه ها بودند که بعضی پول دار وعده متوسط وکموبیشآنها فقیر اما نه درحد ما .جاده به سرک عمومی و صل بود ودر دوطرف سرک سا ختمان ها ی مقبول وزیبا که مر بوط اشخاصی به گفته مردم  صا حب رسوخر تعلغ  داشت . از اینکه در همچو مکا نی جایی برای بود وباش داشتیم بسیار خوش بودم وبا تمام مشکلا ت از خداوند راضی وامور زندگی را به نهایت سختی پیش می بریم من از ایام کودکی ازآن زمان که یادم می آید در همین جاده بسر بردم .

آوان کودکی را با سختی های فراوان پشت سر گزاشتم که شاید شما از تصور آن به وحشت بیفتید . همیشه پا برهنه بودم ویا کفش هائی پاره پاره دیگران را می پوشیدم وحتی بسا اوقات شلوارم خیس بود ویا شاید هم وجود نداشت موهایم ږولیده وبهم چس‍پیده بود دستهایم بسیار چرک بود تا حدی که در این اواخر خودم هم زمانیکه میخواستم غزا بخورم از آنها بدم می آمد. روال زندگی یم همان گونه بود چه میخواستم وچه نمی خواستم .

از خودم بگویم قدی بلند داشتم چنا نچه گاه گاهی برایم لنگ دراز می گفتند . چشمانم تا حدی کلان بود وبینی بلندی داشتم گونه های استخوانی من هیچ گاهی گرم یا صابون وآب گرم را در خود ندیده بودند . میتوان گفت خوش بر خورد بودم چنانچه تعداد دوستانم زیاد بود وهمیشه بخاطر آنها از طرف همسایه ها سر زنش می شدم ودر این اواخر گپ های نیز در باره من به خانه ها زده  می شد .بگزریم در این دنیا اخلاق نیک نیز به اشخاص خانه دار ، پول دار می زیبد  نه به برای اشخاصی همچومن .

سواد که نداشتم حتی از نعمت یاد داشتن قرآن کریم نیز بی بهره بودم آخر من نه مکتب ونه مسجد دیده بودم .

کودکی کم کم مرا ترک می گفت واینک از چهار پنج سالگی تیر شده بودم وهر روز از روز دیگر برایم گشتن درخیا بانها مشکل ساز می شد در حالیکه خودم نمی دانستم .

روزها  می گزرد وشب های سباه در عقب آن می آید خداوند بزرگ سیایئ شب را با نور خورشید پاک می کند واین خود نویدی برای زندگی کردن است . در همسایگی ما زنی بود که چنین برای مادرم قصه میکرد .

من هر شب زمانیکه از کار خانه فارغ  می شوم ومیخواهم آ مادگی نماز را بگیرم با خد ای خوددر خلوت وسکوت مطلق گفته گو می کنم در آن وقت  همه گی خانه ها در تاریکی بسر می برند . ومن خود با خدای خود بی نهایت نزدیک احساس میکنم .

مادرم میگفت : از او پرسیدم چه گونه ؟ راز ونیاز می کنی آیا من هم یاد دارم یا یاد خواهم گرفت او به جواب من گفته بود . بلی هر چه در قلب خود وفکر خود پنهان داری با خدای خود بگو باور کن بی جواب نمی ماند من چند بار آنچه را از خداوند خواستم بر آورده کرد

او در حالیکه چشما نش به گوشه دو خته شده بود گویا در عالم خود غرق بود اینگونه گفته بود . پرو دگارا مرا تنها مگزار وبحا له خودم رها یم نکن ، خداوندا من بنده توهستم از تو می خواهم تا شکر نعمت هایت برایم ارزانی کنی  ومرا از تکبر وغروربی جا حفظ کن واز گز ند زمان نگه داری .

خداوند در این نیمه شب دعا می کنم تمام مریض ها را شفا بده وکسانیکه مشکلی دارند با طلوع زیبا خورشید چنانچه سیایئ شب را پاک می کنی مشکلات شان را خلاص کن و فرزندم را از جمله جوانان بهشت قبول کن وبعدا قطرات اشک وی چون سیل خروشان سرازیر شد . مادرم اورا دل داری داد ه وبرایش چنین گفت: مادر توفیق جان شمار بخدا بس کنیم  خداوند این دنیا لایق فایق جان ندانسته بود .خداوند ظالم ها را به  ظلم خودشان گرفتار کند آخه اوتفلک چه گناه کرده آریا کار کردن با خارجی ها یا هر کسی دیگر کفره؟

مادرم در حالیکه صدای سرفه هایش بالامی رفت واندام لا غر وسیاه اش می لرزید گلاس چای برای مادرفایق آورده واورا از گریه منع کرد بعضی خاطره ها حتی از کودکی به یاد وخا طره انسان می ماند ومن همیشه همانروز را به یاد دارم .

صبح ها زود از خواب بیدار می شدم با آنکه پنج ویا شیش سال داشتم بعد از مدت زیاد ی که در آشپز خانه که همان صحن خانه بود   می شدم ودود خانه ما که اکثراوقات پلاستیک آتش می کردم عابرین را مورد آزار قرار می داد . کتری چای را که  همان کتری چای جوشی مابود با دستان لرزان خود بخاطر ترس از داغی اش به خانه می بردم مادرم همیشه

سرفه می کرد وبه حق من وبرادرانم دعا می کرد پدرم در گوشه خانه نشسته بود وزیر لب چیز های زمزمه می کرد که من نمی دا نستم شاید تسبیح می گفت وشاید هم دوبیتی هایئ که زود دروازه خانه را باز می کردند ودر کنار جاده مشغول آشغال ها می شدند چون بزودی تعداد بچه ها ودختر ها به اصطلاح خیابانی زیاد وزیاد  تر می شد .

بعضی روز ها ما با خوشی وخنده چای صبح را می خوردیم در حالیکه پارچه های نان خشک روی تکه سفید که سفره ما بود پوشانده بود وچند تا ګلاس  شکسته ونا شکسته ردیف بودند با صدای احمد یا محمد که مرا صدا می زدند .

مریم .مریم بدو چه یافتیم پوش ترمز ی ،قطی خالی ،کارتن بسکویت خالی پاره پاره ویا هم تکه کاغز رنگی خنده وشادی را به خانه مامی آورد وگاهی هم چیز های دیگری با عث خوشی ما میشد .

زنده گی را بآ ن همه مشکلات پزیرفته بودیم وروزشب را می کوشیدیم به خوبی سپری کنیم صدای چیغ وفریاد همسایه ما که زنش را سرز نش ولت وکوب می کرد مارا وادار به شکر می نمود اوهمیشه با فامیل خودبدرفتاری می کرد به حدی که آنها را تا سرحد مرگ می زد اما آنها اجازه گریه وفریاد را نداشتن فقط ماچون در کنار شان بودیم یعنی فاصله خانه ما به آنها یک دیوار بود حس میکردیم

دو سال دیگر بانهایت مشکلات سپری شد وبرادرانم اینک سه وچهار ساله شده بودند ومادرم همیشه می گفت سختی ما چند سال تا بزرگ شدن بچه ها یم می باشد .من وقتی پسران جوان را  می دید م بدون کنترول خنده به روی لبانم حک می شد ز نده گی را بارنگ وشکل دیگری مجسم می کردم وبه گفته بعضی ها غرق رویا می شدم .

پد  رم از نایه کمر خود مشکل  به حدی که نشست وبر خواست برایش بی نهایت مشکل بود او همیشه می نالید ومادرم نیز سرفه می کرد من ودرادرانم در اطراف شان گاهی به سروصدا گاهی به خاموشی همچو پروانه بدور شمع می گشتم و لحظه به لحظه من مزه تلخ گپ های کم وزباد را  داشتم احساس می کرم به حدی که روز اول عید بود ومن  دختری هفت وهشت ساله با برادرانم صبح زود از خانه بیرون شدم درحا لیکه گرمای تابستان به ما کمک میکرد با عجله در کوچه ها سر گردان شدیم تا از همسایگان گوشت قربانی جمع کنیم  دروازه خانه را کوبیدم در را باز کرد وبا عصبانیت روی به ما کرد وگفت : چی میخواهیم خاله جان رسد  گوشت قربانی مارا بدهیم .برو برو هنوز کی از نماز آمده که قربانی کرده باشه حرف های کم وزیادی که ذکر آنها برایم خوش آیند نیشت نثار ماکردند گویم قد کرده بود تمام وجودم می لرزید می خواستم حرکت کنم ناگهان صدای مهربانی مرا به یم میخ کوب کرد دختر جان به گپ این گوش نکن بیکارند به مرغ های هوا هم گپ می زنم فردا بیا من برای تو گوشت نگاه میکنم مرا دل داری می داد که موترزیبا ی به دروازه خانه شان پارک کرد تعداد پسر بچه های با مردی در حدود  50 یازیاد وکم باآنها داخل خاته شد دروازه را بستند .صدای همان زن بگوشم آمد که برای زن کهن سال میگفت :شما ابه هر کی دل می سوزونم اینها معتاد بداخلاق،دزد هر چی بگیم هستند

به این قسم اشخاص اعتماد نکنید خدای نخواسته یک روز سیاه به سرآدم میآرند .

صدای پدر خانواده شنیده شد او چنین گفت آخر روز عید هم شما نمی فهمیم خدا شمار به راه راست هدایت کند با عجله در حالیکه چوپ بودم دست برادرانم را گرفته ودوان دوان به سوی خانه رفتبیم .دروازه جوبی خانه را به شدت کوبیدم مادرم در حالیکه سرفه می کرد  امید اینکه همسا یه ها برایش چیزی آورده باشند دروازه را باز کر د .

من بدون کدام حرف بداخل خانه رفتم وشروع به گریه کردن کرددم مادرم با صدای گریه من لرزان لرزان درحالیکه داشت سرفه می کرده به من نزدیک شد وحراسان پرسید دخترم چه شده ؟ترا به خدا بگو.در حالیکه صدایم اوج می گرفت گفتم دیگر هیچ جای نمیروم محمد واحمد هم در کنارم کشاندم .بمیریم همه گی ما، خداوند  ما را بکشد که از دست حرف های مردم واز این زنده گی نجات پیدا کنیم مادرم گفت : ای بابا نصف جون شدم که یارب چه شده حا لی تو کلان شدی میخواهی گپ های مردم را نشنوی .کاشکی می شد مه شه ،با مردن امکان داره مادرم گفت از خر شیطون بیا پایان .نه ای بار مه قسم خوردم دیگر به سراها نمیروم روزه بگیریم یا مرا بکشیم تا از غم شما وخود خلاص شم .

صدای بلند من پدرم را با خبر ساخت فریاد زد ،نادر مریم روز عید دخترک را به حاله خودش بگزار مرگه میخوریم گوشت نمایم .

مادرم احمد ومحمد را گوشه کرد وچیزی در گوش شان گفت آنها از خانه بیرون شدند. شام در حالیکه خریطه های چرکین دست خود رابه دا خل لگن روی که لب ها یش شکسته وبه گفته بعضی ها غور وچغور بود خالی کردند در بین ظرف مقداری پوپ تکه های چربی وکمی هم گوشت بود تا حدی لگن را پرساخت  مادرم بازاری برایم گفت مریم جان تورا بخدا گریه نکن .چند روزی از عید گزشت ومادرم شب ها تا صبح سرفه می کرد ومی نالید تا اندازه که ما هم خواب را فراموش کرده بودیم

مادر فایق بدیدن خوابم مادرم  آمد وباهم در دل می کردند مادرم برایش میگفت شبها بسیار سرد است هیچ نمیبرد اگر یک جا کت یا پیراهن گرمی میداشتم شاید خوابم می برد مادر فایق نزدیک شام خانه مارا ترک گفت ومن شب را تا صبح در کنارمادرم سپری نمودم وباخود مجادله میکردم تا اینکه فردای همان روز رهسپار خانه آن زن شدم .دروازه را تک تک کردم که همان خانم جوان در را باز کرد وگفت خوش آمدی وبعد به خانه رفت وخریطه گوشتی را که بدست داشت به من داد وگفت: دیگر سر وکله تو پیدا نشود اگر ترس از خدا نمی بود وقسم های مادرم مرگه به تو چشم زغ می دادم خوبه که مادرم نیه .چند روز دیگر هم گزشت باز به دروازه همان خانه تک تک زدم کی بود ،خوشبختانه صدای مهربان آن زن کهن سال بود باخوشحالی گفتم بی بی جان منم دروازه را باز کنید به شما کار دارم  بخدا دزد نیستم یک بار دروازه را باز کنید در همین اثنا صدای زن جوان بلند شد کیه؟ نمیدانم شاید همان دخترک مسافر باشد .مادر بخدا  اینها بخاطر ده روپیه پول یا خریط گوشتی نمی آیند خدا خبره چه گپه او روز بچه همسایه به فیروز گفته که همی دختره راسته به دروازه خانه شمات می یایه در را باز نکنید اورا جواب بدهید .زن کهن سال گفت : نکن از خدا بترس  مادر شبنم بگزار نگاه کنم چی می گه. به مه کاری نیه  آ یا فراموش کردیم که چند وقت پیش بچه داکتر همسایه مار اختطاف کردم .بلاخره دروازه خانه باز شد زن پیر در حالیکه لباس سفید پوشیده بود وشال زیبای بسر داشت برایم باپیشانی باز گفت :دختر جان چی مایی ؟بی بی جان مادرمه ماذرمه  مادرتو چکار شده مادرم بسیار مریض ام چی مریضی داره ؟نمیدانم بسیار سرفه می کنم چی می شه از خیرات سرخو یک جاکتی یا پیراهنه کهنه داریم برای مادرم بدیم شب ها زیاد سرفه میکند خانه ما یسیار سرد است مادرم خنک میخورد اگر این کار را انجام بد هید خدا وند از شما راضی خواهد بود مادرم بحق شما دعا میکند بی بی جان مر نا امید نکنید .زن پیر بدون کدام جوابی بداخل دهلیز رفت .وچند لحظ بعد  بی بی حاجی با یک بغجه ویک کمپل بطرف من آمد .احمد ومحمد با بی علاقه گی کمپل را گرفتند چون آنها گرسنه بودند فکر می کردند چیزی واسی خوردن برای شان می دهند .اما من شاید تا آن لحظه از عمرم آنقدر خوشحال نشده بودم فقط بخاطر مادرم با عجله می دویدم  نزدیک خانه رسیده بودم که مادر فایق را دیدم با او یک جا داخل خانه شدیم وبدون معطلی نزدیک مادرم رفتم . بقچه را باز نمودم .

مادرم سرش را زیر لحاف کرده بود زن مهربان یک پیراهن وجاکت پشمی با شال یا قدیفه کلان تخی برای من داده بود تا به مادرم بیاورم صدا کردم مادر مادر

پدرم گفت : بگزار مادر بیچاره تو از صبح مینالید اکنون خوابش برده .مادر فایق هم گفت راست می گم خواستم برای زن همسایه چای آماده کنم اما اوگفت چای نمی نوشم  کسی برای من آش آورده بود خواستم با مادرد یک جا بخوریم مادرفایق به کنار بستره مادرم استاده بود یک بار صدا ی از گلوی مادرم بیرون شد خیلی بلند برادرم محمد لحافت را از بلای صورت مادرم پس نمود چشمان مادرم از حلقه بیرون آمده بود وچند سرفه دیگر کرد بعدا سر خود با لا گرفت .ماهمگی وار خطا شده بودیم همه ما اشک میرختاندیم اما کاری از دست ما نمی آمد .مادر فایق با شتاب از خانه بیرون شد وچند لحظه بعد با مولوی صاحب به خانه آمد مولوی صاحب پرسان کرد جی شده ؟ بعد شروع به دعا خوندن نمود وچند دقیقه بعد خدا حافظی کرد مادر فایق آشی را که آورده بود پیش مادرم آورد تا جند قاشقی به  دهانش کند اما افسوس که مادرم دیگر به این دنیا نبود همه گی گریه می کردیم

همسایه ها همه  جمع شدند ومادرم را غسل دادند وکفن کردند چند ساعت بعد مادرم را برای همیشه از پیش ما بردندزنان همسایه تا نزدیک شب به خانه ما بودند بعد همه رفتند شبه بسیار دشواری را سپری کردیم احمد که از همه ما کوچک تر بود بسیار بیقراری میکرد هر قدر بیچاره بودیم بیچاره تر شدیم خانه ما خالی شده بود پدرم  اشک میزدومی گفت :مادر تو از دست من وشما به این روز  افتاد .ای کاش به خانه های مردم کار نمی کرد نه زمستان را فهمید ونه تابستان  آخر خود را فدای ما کرد زن بیچاره در همین مدت یک نسخه دواهم به خود نگرفت من وپدر تا صبح بیدار بودیم  احمد چند بار از خواب پرید ومادر مادر گفت باز به خواب رفت  صبح نمایان شد نمی دانستم چه کنم یک از همسایه ها کمی هیزم برای ما آورد تا چای آماده کنم یکی دو نفر از همسایه ها از ما خبر گرفتند .

زنده گی مشکل بدون مادری دعا گو،راز شنو،مهر بان ،پندگو،وخدا جوی را آغاز  گرشدم

حیران بودم از کجا شروع کنم با  این پدر مریض برادران کوچک فقر وبیچاره گی روزها به سختی سپری میشد یکی از روزها از دروازه خانه بی بی حاجی رد میشدم دیدم تعداد زیادی موتر نزیک خانه شان ایستاده جلو رفتم از یک پسر بچه پرسیدم چه خبره او گفت بی بی حاجی فوت کردند بسیار چگر خون شدم وبحق آ زن مهربان دعا نمودم .یک روز فرشید پسری که همراما در  بین جاده ها همرای ما آشغال جمع میکرد نزد پدرم آوگفت کاکا جان بگزارم مریم وبردرانش همرا من به بیرواز شهر بروند چند روز پیش دوستانم آنجا رفته بودند از بین آشغالی ها بسیا رچیز ها را بخود پیدا کردند پدرم قیول کرد فردا همه ما به یک سه چرخه با لاشدم خیلی از شهر دورشدیم یک  دشته بزرگی بود موترهای آشغالی می آمد وآنها را تخلیه می کردند .روز تا حدی بخوبی سپری چون بعضی اشیا نسبتا بکار آمد را یا فته بودیم با خوشحالی به طرف خانه رفتیم وغذا را که همان غورمه کچالو بود با کاغز ها ی که با خود آورده بودم آمده ساخته وهمراه پدر وبرادران خود نوش جان کردیم وبرای قردا سر ببالین سخت اما پر حرارت از شوق گزاشتیم .روزگارما تا حدی خوب پیش می رفت هر روز ما چهار نفر باهم به هما ن سه چرخه می رفتیم وشام به موتر های لینی که بیشتر اوقات پول از ما نمیگرفتند رهسپار خانه می شدیم از این مدت چند ساله گزشت وبدو بختانه من از از نوجوانی پابه جوانی گزاشتم از نگاهای مردم می ترسیدم وهمیشه گفته مادرم بیادم بود که می گفت خداوندا تو دخترم را از گزند گرگ ها محافظت کن این حرف را در مغزم وفکرم  جاداده بودم .یک روز پنج شنبه در حالیکه مشغول جمع کردن آ شغالی بودیم موتر های با یک تعداد نفر دریشی کرده آ مدند جمشید گفت : این نفر های حکومت هستند موترها مقدارزیادی بسکویت ،روغن ،دوا وامسالهم در یک  چغوری انداخته بعدا آتش روشن کردند ما همه گی می دویدیم که مقداری از آنها را به دست بیاوریم ولی آنها می گفتند آنها تاریخ تیر شده است شما را مریض میکند اینگار ما نمی شنیدیم  .روزها پی هم سپری می شد تا اینکه روزی چشم ما به یک آهن بزرگ افتاد فر شید فریاد زد بچه ها بداوید آنجا  را ببینید چیزی معلوم می شود وقتی نزدیک آن شدیم یک موتر بزرگ یا یک تانک دیده می شد که در زیر خاک فرورفته بود فر شید گفت : فردا با خود باید یک کلنگ بیاورم تا زمین را کنده وازآن به خود آهن جدا کنم به خانه باز گشتیم فردا صبح زود از خواب بر خواستم برا درانم را از خواب بیدار کردم آماده رفتن شدبم باز طبق معمول به جای همیشگی رفتیم اما بیخبر از سرنوشتی که منتظر ما بود .نزدیک موتر شدیم فرشید شروع به کندن کرد ما هم زود زود خاک هارا پس میزدیم چند ساعت گزشت وما به کار خود ادامه میدادیم که ناگهان صدای بسیار وحشت ناک ما را از کار باز داشت من فکر کردم کسی مرا از جای بلندی به زمین انداخت دیگر نفهمیدم چه شد .یک بار به هوش آمدم که افراده زیادی دوروبرما جمع شده  بوده ند  خواستم از جا بلند شوم اما نتوانستم دوباره از هوش رفتم بار دوم که به هوش آمدم به بستر شفاخانه بودم چار طرف خود را دیدم  اما نه احمد ومحمد ونه فرشید را دیدم فریاد زدم برا درانم کجا یند ؟ کسی چیزی برایم نمیگفتبگوید 

داکتر میانه سالی نزدیک بسترم ایستاده بود برایش گفتم داکتر صاحب شمار به خدا که برادرانم را چه شده ؟اودر حالیکه  اشک در چشمانش حلقه زد ه  بود تبسم تلخی بسویم نموده و گفت دخترم برادراند خوب هستند به  اتاق دیگر هستند چند لحظه بعد دیددم از امنیت ملی اشخاصی با لا ی سرم آمدند واز من سوالاتی پرسان کردند من به سوالات شان جواب دادم آنها با داکتران صحبت کردند اما من چیزی نفهمیدم چند لحطه بعد صدای آمبولانس را شنیدن یکی ازمسعولان شفاخانه مرا بلند کرد وبه داخل آمبولانس برد دیدم سه نفر دیگر هم در داخل هستند چیغ زدم روپوش را کش کردم صورت خونین احمد را دیدم  آنوقت  فهمیدم که هر سه بازویم را از دست دادم نمی دانستم چی میکنم هر کدام را صدا میزدم اما جوابی نمی شنیدن تا آن به در وازه خانه رسیدیم با صدای آمبولانس هر یک از همسایه ها از خانه های خود برآمدند پدرم هم لنگ لنگان به سوی موتر می دوید وقتی چشمش به من  افتاد فریاد زد مریم دخترم ترا چی شده گفتم پدر کاش مرا چیزی می شد برادرانم .برادراند را چی شده در همین اثنا هر سه جنازه را از موتر بیرون آوردند پدر مانند دیوانه ها به سر وصورت خود میکوبید همسایه ها همه حیرا ن شده بودند از یک دیگر سوال میکردند اما هنوز جوابی نداشتند پدم هر یک را می بویئد که سروکله خواهر فرشید پیدا شد به سر وصورت خود میزد موهایش را میکند همسایه ها همه به حال ما اشک میریختاندند  چند روزی همسایه ها برایم چیزی برا ی  خوردن روان میکردند تا کمی صحت یاب شدم دیگر زندگی برایم کدام معنای ندارد پدرم روز بروز مریض تر میشود حالا جز خداوند کسی را ندارم که با او راز دل کنم بی کس ، ناامید تنها حیران وسرگردانم گاهی بخودم میگویم که به  زندگی یم خاطمه دهم اما از خدا می ترسم از شما خواننده گرامی می خواهم مرا راهنمای کنید .نویسنده  بصیره غفوری  



About the author

basira-ghafori

Basira tak is from Herat_Afghanstan.
I was born Afghanstan .I studied jurnalizm in Herat univercity.
This is correcr

Subscribe 0
160