روزی شخصی که دریک شهر کوچک زندگی می کرد و برای سالگری دخترش محفلی گرفته بود در این محفل تعدادی از دوستانش بودند آنها همه از فامیل ثروتمندی بودند حرف های زیادی زده می شد که بیشتر آنها حرفهای کودکانه بود یکی از دخترها گفت: من فکر می کنم اگر کسی از یک فامیل ثروتمند نباشد هیچ وقت نمی تواند زندگی خوبی داشته باشد! و ادامه داد که اگر هر کس آخر اسمش به (س) ختم شود در زندگی به جای نمیرسد دختر کوچک گفت: تو راست میگویی چون که پدر من نامش به (د) ختم میشود و آدم ثروتمندی است او میتواند هر چیزی بخرد دختری دیگری گفت: پدر من هم زیاد پول دارد در همین هنگام پسربچه ای کوچکی که در آن محفل کار میکرد و مشغول تمییز کاری بود حرفهای آنها را شنید و چون که از فامیل فقیری و از آن هم بدتر آخر اسم او به حرف (س) ختم میشد بسیار ناراحت شد و با خود فکر کرد که من هیچ وقت زندگی خوبی نخواهم داشت
سالهای سال از آن روز گذشت همه بزرگ شده بودند و در آن شهر کوچک خانه های زیبا ساخته شده بود صاحب آن خانه بسیار ثروتمند بود همه می خواستند که آن خانه را ببینند وبرای دیدن آن خانه به این شهر میآمدند
آن خانه از همان بچه بود که در آن محفل به حرف های دختر ها گوش داده بود و بعد از آن با کوشش زیاد توانسته بود که مسیر زندگی خود را تغییر دهد و برای خود یک زندگی موفقی را بسازد چنانچه از قدیم گفته اند که هر کس با سعی و کوشش میتون زندگی خود را تغییر دهد