روزها میگذرد همچون فصل ها و سال ها وقتی به خود می آیی می بینی که تو ماندی و این همه خاطرات!!!
،خاطراتی که تو را غرق در آن میکند بی آنکه تو بخواهی،بی انکه تو انتظارش را داشته باشی
روزگار عجیبی ست وقتی تو می خواهی اش تو را نمی خواهد و زمانی که این خواستن ها به فراموشی مطلق می پیوندد ناگهان در یک شب زمستانی سرد که از سردی هوا به گرمایی آتش پنهان برده ای ،صدایی به گوش ات می رسد ظاهرا نا آشنا اما این نا آشنا همان عاشق قدیمی ست همانی که به فراموشی سپرده بودی اش و نمی خواستی درباره اش حتی اندکی بدانی که کجاست و چه میکند،همانی که روزی جملات عاشقانه را در گوش ات زمزمه میکرد
آری همان که وقتی تو از بیماری درد می کشیدی بی انکه او بداند تو بیمار شدی احساس می کرد و بی قرارت می شد ،همانی که بخاطر بودن با تو با تمام دنیا می جنگید تا که ثابت کند خواستنش درست است و منطقی ،همانی که تحت سخترین شرایط خواست کنارت باشد تا مبادا احساس تنهایی کنی ،خود را به آب و آتش میزد تا که آرامش داشته باشی ،آرامش تو برایش مفهم زندگی بود
آری زندگی چه کلمهی زیبا و پر مفهوم است زندگی،این همان زندگی است که مرا میان این همه خاطرات غرق کرده طوری که گوشه ای تنها می نشینم و خودم را ورق میزنم تا که ببینم کجایی راه را اشتباه رفتم که این طور از تو دور شدم، بعد از تو انگار مسیرم را گم کرده بودم تو بگو در کدامین جاده مرا رها کردی که این گونه سرد و تنهام،
دستانم یخ بسته اند احساس می کنم سرمایی سیبری به سراغم آمده
دست هایم را بگیر بی تو بودن هایت مرا یخ بسته
دست هایم را بگیر که به گرمایش مهتاجم
اشتباهم را ببخش و با من بمان
بمان تا بودن را با تو حس کنم
بخاطر با من بودن از همه کس و از همه چیز رها شو.......
فقط برای من
در کنار من
با من بمان
نویسنده:ناهید بیکران