چو مروارید در صدف باش

Posted on at


رفتم در آن دور دورا، تا بگیرم چند روزی حال و هوا، دیدم یک پیرزن نا آشنا، افتاده روی زمین با چادری سیاه،چو دیدم از سرش خون جریان دارد در هوا، با دیدن او دل شد از تن جدا، بلند گفتم ای خدا ! ای خدا! که دیدم چشمانش را باز کرد با صد ناله ، گفتم خوب هستید.چرا؟، افتادید روی آب و گلا، گفت: ای فرزندم مرا، رسان تا آن خانه که هست آنجا،گفتم: بگیرید دست مرا، وقتی رساندمش دیدم در خانه نوشته یا الله، آنقدر بود زیبا، چو در بهشت فقط در این دنیا، رفتم نشستم در خانه اش نا خود آگاه، به حیرت مانده بودم که چقدر هست زیبا، این خانه با وسایل بی جلا، اما از پاکی به مثل طلا، آورد برایم کمی نان و خرما، با خود گفتم: این کجا و من کجا، چون در چشمانش نهفته بود هزاران غم بی انتها، دوباره پرسیدم از آن چرا؟، افتاده بودید روی آن آب و گلا، گفت: فرزندم این هست یک سزا، تا بدهم به دل خود تسلا، گفتم: چرا؟شما نباید بکنین چنین کار را، گفت: ای فرزندم آن سنگ را دیدی که هست آنجا، باید در جوانی میشد با سرم آشنا، شروع کرد به گفتن درد ها و رازها، که مانده بودند سالها به جا، گفت: بودم در جوانی زیبا، با یک قد رسا، که بیرون میکردم موهای سیاه، و از کفش پاها را، و میپوشیدم پیراهن کوتاه، و داشتم هزاران پسر جان فدا، تا شدم با یک پسر آشنا، که بود از محله ما، دیدم شروع کرد با آه گریه صدا، خدایا ببخش مرا، ببخش مرا، گفتم: خواهش میکنم چی شد آخر این ماجرا، گفت: بعد از چند ماه، برایم گفت: بیا فرار کنیم از اینجا، منم با آن زدم به راه، تا رسیدیم به یک خانه در همان راه، وقتی که رفتم داخل دیدم هستند چهار مرد آنجا، گفتم: کی هستند اینها، گفت: هاهاها، و من را گذاشت با آنها تنها، از همه بدتر که دادم مرگ، پدر و مادرم را، یتیمی خواهرو برادرم را، دگر از آن به بعد بیرون نکردم سرم را، ماندم در این خانه تک و تنها، دست به دامن خدا، آهی کشید که فکر کردم رسید تا ثریا، گفتم: ببخشید گفت: چرا؟ گفتم: چون دست گذاشتم روی زخم های کهنه شما، گفت:فرزندم این زخم ها ندارد دوا، گفتم خدا پشت و پناه شما، گفت برو به امان خدا، وقتی از خانه اش بیرون شدم، گفتم ای خدا مرا محفوظ بدار از پیش این گرگان انسان نما......ا


نویسنده : پریسا احمدی



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160