با اندیشه پر کشیدم

Posted on at


با اندیشه پر کشیدم، آنقدر پر زدم، تا در اوج آسمان گمشدم، فقط در آنجا یک خورشید طلایی با ابر های سفید میدیدم، ناگه دیدم دریچه ای را که رویش نوشته بود" راز دل کن با من بیا بنشین یک دم بطرفش پرواز کنان میرفتم، تا به دریچه رسیدم،با تعجب میدیدم، که بزرگانی چو حافظ، سعدی، مولانا، انصاری، شهریارو...  در وصف یکدیگر شعر میسرودند و من به شعرهایشان گوش میسپردم، گفتم: دراینجا جای برایم نیست تا بنشینم، تا دیدم حافظ گفت: بیا فرزندم، در اطراف خود میدیدم، که باز گفت: بیا فرزندم بیا اینجا راز دل کن با من بیا بنشین یک دم، داخل رفتم، و یک آهی کشیدم، و دیدم همه شاعران دارند خیره کنان من را میبینند؛ حافظ گفت: راز دل خود را بخوان به شعر فرزندم، گفتم: من تا حالا شعر نه سرودم، که یک دم، ناخود آگاه زبان گشودم، و این را باصدای بلند سرودم


من زمانیکه به این دنیا چشم گشودم     از دانستن فردای خود بی قرار نبودم


چو من زیبا فرشته ای بودم     که با سیاهی ها آشناه نبودم


با آمدن به این دنیا بدبختیها را پیمودم    حتی من زمانی یک روز راهم نیاسودم


تا اینکه من این تصمیم را گرفتم     با اندیشه وفکر نو به فردا پا گذارم


با قلم روی سیاهی ها خط سفید کشیدم    لباس زیبا و روشن {امید} را پوشیدم


با لبخند آغوشم را به روی دنیا گشودم    چون من آن کوه سر بلند و پر غرورم


که با هزاران زن این را یک صدا گویم      که بعد از سالها شب در انتظار روزم


حافظ گفت: ای فرزند پر غرورم، من برای امدن تو به اینجا روزها در انتظار بودم، من میخواهم این را برایت گویم: من میخواهم این دیوانم را برای تو هدیه دهم، چون وقت نبود تا به ثبت رسانم، اما به این شرط دهم، که ثبت رسانی به نامم، من هم کتاب را گرفتم، گفت:بیا می بنوشیم، من هم کتاب را گذاشتم، جام می را برداشتم، ناگه خواهرم از اندیشه پراندم، ومن جام می را بجای کتاب آورده بودم، و آن را در سر خود کوبیدم، چی حیف شد!!! من چی رویایی داشتم، میخواستم نام خود را حافظه گذارم، و دیوان را  به نام خود به ثبت رسانم، و از خود دراین دنیا یک اسطوره بجا گذارم، از آن زمان به بعد هر روز کنار پنجره نشینم، تا یک بار دگر آن دریچه را ببینم، تا آن کتاب را این دفعه باز بگیرم ...ا 



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160