داستان واقعی دخترسرگردان بنام مرضیه

Posted on at


بود نبود يكى دخترى بنام مرضيه در يك  فاميلى كه4 برادرو4 خواهر باپدرومادر خود زنده گى ميكردند سطح زنده گى شان متوسط بود مرضيه دختركلان خانه خيلى نازدانه و مقبول بود مكتب را تا صنف 8 خواند درهمان سالها درس خواندن خيلى مشكل بود از صنف 8 هركسى بايد امتحان كانكور ميداد مرضيه هم دراين امتحان ناكام شد ازهمان سال خيلى نا آرام بود بازهم چندين كورس نرسنگ،و قابله گى،وتايپ پستى را سپرى كردبازهم نتيجه خوبى نگرفت خيلى مايوس بودتااينكه يك مرد بنام كامران كه  سن وسال از مرضيه بزرگتر بودخواستگارشدهمه اعضأ فاميل مخالفت كردند اما مادر وپدرمرضيه كه زنده گى خوبى نداشتند پدرش وبردارهايش بيكار بودند درين ازدواج رضايت نشان دادند و مرضيه همه درين وقت هيچ چيز را يعنى درباره كامران نمى دانست به حرف پدرومادر كه برايش ميگفتند خداوند براى ما نعمت خوبى داده اما اقوام ما براى ما روا ندارند و تو هم بايد به اين  ازدواج رضايت بدهى تا اينكه مرضيه حاضرشد با كامران كه همه چيزوهمه جهان را ديده بود ازدواج كند كامران كه بخارج كشور سفر ميكرد بعضى اموال را باخود مياورد به وطن خود بفروش ميرساند درين مدت اين دختر نامزاد بود حامله شد خيلى مراحل سختى را باتنهايى در خانه پدر خود سپرى كرد بعدا ماه نهم حاملگى وى بود كامران به خارج بودو هنوز عروس نكرده بود ومردم ميگفتند اين دختر عروسى نكرده حامله است خلاصه عروسى شد كامران گفت چون من درسفر ميروم مرضيه تنهاست بايد در خانه پدرخود زنده گى كنند كامران هم يك مادر پيرى داشت آنراهم آورد با مرضيه در خانه پدرش هردو زنده گى ميگردند كامرن هم بعضى اوقات در خانه پدر مرضيه و بعضى اوقات در خارج كشور سفر ميكرد ومرضيه كه طفل اول اش خدا داد دختر بود و فرحناز نام كرد مدت كمى زنده گى خوشى همراى مادر شوهرو فرحناز وشوهرش در خانه مادرش سپرى كرد تا اينكه دو باره حامله شد در هنگامى كه كامران ازسفر ميآيد عوض اينكه زنده گى شيرينى را سپرى كند زنده گى اش تلخ تر ميشد چون كامران با مرضيه ناسازگارشد وبرايش ميگفت تو مقبول نيستى دخترهاخارج مقبول اند تو كارياد ندارى تو طفل تربيه كرده نمى توانى تو بدرد من ومادرم نمى خورى تا اينكه طفل دوم تولد شد و نامش فوادگذاشتند فواد كه 20 روزه شد مادرشوهرش ازمرضيه جداشد رفت همراى  دخترخود زنده گى ميكرد مرضيه با دخترش فرحناز و پسرش فواد بخانه مادرشوهرش به مهمانى رفت بعداز چند روز مرضيه ميخواست به خانه خود برگردد كه كامران فرزندان خود از مرضيه جدا ساخت نگذاشت كه مرضيه انها را ببرد مرضيه كه با چشم گريان به خانه پدرخود رفت و قضيه را به پدرو مادرخودگفت: آنها برايش گفتندچند روزى صبر كن تا ببيندچى ميشود مرضيه هم قبول كرد ديد هرچى ديرتر ميشود هيچ خبرى نميشود تا اينكه پدر مرضيه به خانه مادرشوهرش رفت آنها گفتند كه ما دختر شمارا نمى خواهيم نواسه ها خود را جمع ميكنيم پدر مرضيه عصبانى شد خواست كه طلاق مرضيه را بگيريد و كامران به آسانى مرضيه را طلاق داد بعدا سرنوشت مرضيه سرگردان ازهمان روز جداشدن از كامران و اولادهايش شروع شد مرضيه هروز زنده گى را به آه ناله و پريشانى سپرى ميكرد وحيران و سرگردان بود كه چيكار كند تا اولادها خودبدست آورد هيچ چاره نبود و حال اش هم بسيار خوب نبود مدتى هم در شفاخانه عقلى وعصبى بسترى شد تنها برايش دوا خواب آور ميدادند اما بسترى شدن و دوا خوردن مرضيه فايده نكرد وضع  مرضيه روزبه روز بدتر ميشد چندين سال تيرشد تا اينكه دوباره خاله مرضيه يك مرد خيلى غريب وبيچاره ى ديگرى پيدا كرد ومرضيه را مجبورساختند كه دوباره عروسى كند ازدواج دوباره مرضيه هم مطابق ميل آن نبود چون يادكردن فرحنازوفواد وشوهردومى اش را رنج ميداد تا اينكه بعد سپرى شدن دوسال از زنده گى مرضيه تيرشده بودكه همان سال رژيم جمهورى كشور سرنگون شد ومردم همه كشته وغرق وخون شدند وعهده زياد مردم هم مهاجر شدن به خارج كشوريعنى نيم ازمردم به ايران ونيمه هم به پاكستان رفتند درهمين سال فاميل مرضيه وفاميل پدرش هم به كشور ايران مهاجرشدند ديرى نگذاشت مرضيه ازشوهرش دومى اش جدا شد پدرومادراوخداى خود را شكرميكردند كه مرضيه طفلى ازاين مرد ندارد مرضيه روزبروزبدترشد سرگردان پريشان بود همه اعضأخانواده با او بد شدند رويه ورفتارراوتحمل نمى كردند خانه وغذا ولباسى اورا جدا كردند فاميل اش صرف او را نزد داكتر ميبردند تنها برايش دوا خواب آورميدادند كه مدت زيادى زنده گى درخواب تيركنند كه فاميل اش آرام باشند بعداسالها زيادى فرحنازوفواد كه كلان شده بودند خبرشدندكه مادرشان حيران وسرگردان است بعضى وقت ها همراى بعض خوراكى ها لباسها بديدن مادرخودميرفتند ديدن كه آمدن ونيامدن شان براى مادرشان فايده اى نداردآنها هم ديگرنيامدند فرحنازعروسى كرد رفت سر زنده گى خود وفواد هم مانند مادر خود خيلى بدبختى را در زنده گى خود سپرى كرد كه يادش از مادرنمى آمد بلاخره مرضيه بخاطرزياد استفاده كردند دوا خواب آوربسيار چاق شد مشكلات روحى وى زياد شد تا اينكه بلاخره در اﺛرفشار روحى و دواها خواب آور بعدازسپرى شدن40 سال عمر داعى اجل را لبيك گفت روحش شاد باد   

 



160