دختران بامرحمت

Posted on at


 

دریک قریه  دختری به  نام مهسا  

زنده گی می کرد. اویک خواهر     

ازخودکوچکترداشت. مهسا15 ساله بود

وخواهرش ساناز12 سال عمرداشت.

مهسا یک دختربالیاقت هوشیار و همچنان بسیار زیرک و با استعداد بود. خواهرش سانازدخترزیبای بود. سرپرستی مهساوسانازبه عهده مامایشان بوداویک مرده غمدیده که خانواده اش راازدست داده بود. خواهرزاده هایش رابسیاردوست داشت به آنها بسیارمحبت میورزید. چندوقت بعدبخاطرکدام پروژه کاری به شهررفت که متاسفانه تصادم کرد ودودرشفاخانه بودوبعدازدوروزوفات کرد. وقتی این خبربه مهساوساناز رسیدبسیارغمگین وناراحت شدند. بعدازوفات مامایشان سانازتا سه روزلب به غذانمیزد. گریه میکردومیگفت من مامایم رامیخواهم. مهساکه به خواهرش نگآمیکرد. چشمانش پرآب میگردیدوبالاخره مهسا ساناز را رازی کردتاغذابخوردودیگرگریه نکند. مهسا بعدازیک هفته به مکتب اش رفت اوصف دهم راپیش میبرد ودرسها بسیارمشکل بود. امابالیاقت زیادی که داشت بازهم به درجه اول کامیاب گردید. سانازصف پنجم بودوبخاطرغمی که دردل داشت ناکام شدومهسا صف یازدهم راامتحان یاقت دادوبازهم مؤفق شد. سانازبه خاطرکه ناکام شده بود به خواهرش مهسا گفت خواهرمن دیگربه مکتب نمیروم. امامهسا خواهرش رابامحبت فهماند. که اوبایدزحمت بکشد کوشش کندتادوباره ناکام نشود بلکه به درجه خوبی کامیاب گردد. مهساوساناز به خانه کوچکی که ازمامایشان بامقدارپولی که مانده بود زنده گی میکردندوتاچهارسال باپولی که ازمامایشان بودزنده گی کردندوهمچنان مهسا سال سوم پوهنتون دررشته ژورنالیزم رامیخواندوسانازبا کوشش زیادی که نموده بود ودوصف رالیاقت داده بود صف دهم رامیخواند. وهمین قسم زنده گی راپیش میبردند که فهمیدند پول کمی مانده که حتی خرج یک هفته شان هم نمیشد. مهسا تصمیم گرفت تا برای خود کارپیداکند. مهسابه هرکجاکه رفت برایش کارپیدانکرد. مهسابه نویسنده گی هم علاقه داشت. و مجبوربودپول دربیاورد. وشروع به نوشتن داستان کردواولین داستانی راکه نوشت درباره زنده گی و تلخی هایی زنده گی خود نوشت وکتابش به چاپ رسیدوخریده زیادداشت. وازهمین طریق خرج خود وخواهرش رادرمیاورد. وهمچنان کتابهای زیادی را نوشت وبه چاپ رساند. وتایک سال بسیارثروتمندشدوپوهنتون راتمام کرد. دیپلومش راگرفت وبعدازتمام کردن پوهنتون مهسا رشته ژورنالیزم وهم نوسیده گی راپیش میبرد. وساناز پوهنتون راامتحان دادوبه رشته دلخواش که انجینری بودقبول شد. بسیارزحمت می کشیدتابه پوهنتون به درجه خوبی موفق شد. مهساصبع تاشب زحمت میکشید تادرکارخودموفق شود. وبرای فقراکمک میکردوچندین سال گذاشت وباکارکردن مهساوساناز به حدی ثروتمندشده بودندکه نیازبه کارنداشتند. سانازهم پوهنتون راتمام کرد. مهساوسانازبه شهرآمدند. درآنجابرایشان خانه خریدند. سانازشهرکی رابه نام شهرک امیدساخت آن شهرک بسیارزیباوبزرگ بودودرآن یک پرورشگاه هم ساخته بودند. درپرورشگاه دخترپسرهای یتیم زنده گی میکردندوهرگونه وسایل لازم رابرایشان فراهم کردند. مهساوسانازهرصبع به پرورشگاه میآمدند. برای اطفال تهفه میآوردند. به اطفال بسیارمحبت می کردندبااطفال عین خواهررویه میکردند. اطفال بادیدن مهساوسانازخوشحال میشدند.وآنهاراخواهرمهساوخواهرسانازصدامیزدند. سپس مهساباپسری زیباوخوش اخلاق ازدواج کرد. آن پسرکه بامهساازدواج کرده بودقریب بودوبه این خاطربه خانه مهساوساناززنده گی میکردوچهارسال گذاست سانازهم باپسری که عاشق اش شده بود ازدواج کردوبعدازیک سال خداوند"ج" برای سانازوشوهرش پسرزیبای دادکه نامش رامنیب گذاشتند. مهسافرزنددارنمی شدبامشوره شوهرش از پرورشگاه طفلی رابه فرزندی گرفتند. آن یک دختربودبه حدی زیبابودکه بگوی فرشته است ونامش رافرشته گذاشتند. زنده گی هردوخواهرهامهساوسانازبه خوشی می گذاشت بسیاربامحبت زنده گی شان راسپری می کردند. هشت سال بعدخداوند"ج" برای مهساوشوهرش پسری دادونامش رایوسف گذاشتند. چندوقت بودکه مهساوسانازبه پرورشگاه نرفته بودندوبعدازچندوقت به پرورشگاه رفتند. اطفال پرورشگاه وقتی خبرشدند که خواهرمهساوخواهرسانازشان آمدندکم بودازخوشحالی بال درآورده وپروازکنندازبس که مهساوسانازرایادکرده بودند. بازمهساوسانازپرورشگاه آمدن راادامه دادند. وهرروزبه پرورشگاه می آمدند. بعدازچندوقت سانازمکتبی راساخت که اطفال درآنجادرس بخوانند. اطفال به مکتب می رفتندوهمیشه به مهساوسانازدعامی کردند. چندین سال گذاشت وساناز دوباره مادرشدوطفل شان یک دختربودکه نامش رامقدس گذاشتند. منیب وفرشته به مکتب می رفتن وصنف چهارم بودندویوسف راتازه به مکتب گذاشتند. وهمان قسمی که مهساوسانازبااستعداد بودند. فرزندانشان هم همان قسمی بامرحمت وبااستعدادبودند.  

 



About the author

Zinat46

Iam a student in Maleke Jalali hihg school.I intrest in writing and poetery.

Subscribe 0
160