کی بودم و کی هستم ؟

Posted on at


 

شاید این عنوان برایتان خیلی جالب نباشد ! ولی این داستان من از آنزمان شروع شد که پدرم درحال جان دادن روی دستانم بود ، آه چقدرلحظه ئی تلخ بود .

من بایک فامیل بسیارغریب در یک قریه دور افتاده از شهر بابسیار مشکلات زندگی میکردیم نام من زاهد است چهارخواهر و دو برادر داشتم همراه بایک مادروپدر از لحظه ئی که دست راست وچپ خود راشناختم با بدبختی آشنا شدم .

پدرم دهقان بود بسیار زیاد تلاش میکرد که تمام مشکلات خانواده را حل بسازد ولی انگار زندگی با ما در ستیز بود و زمان خلاف میل ما در حرکت بود پدرم از وضعیت برادر بزرگم زیاد رنج میکشید چون هرگز مسولیت پذیر نبود وهمیشه درحال گریز از خانه بود اکثر اوقات با اشخاص گمراه نشست و برخاست داشت و برادردیگرم در انفجار یک ماین کشته شد و جان شیرینش را از دست داد . بعد از آن حادثه پدرم انگار جسمآ زنده بود و کم کم درحال از بین رفتن بود و مرگ تدریجی آن را همرایی می کرد

دو خواهرم ازدواج کرده بودند یک  خواهرم تقریبآ خوشبخت بود اما خواهر دیگرم همچون ما از وضع زندگیش رنج میکشید ولی هیچکدام از ما جزصبر چاره ئی نداشتیم من در آنوقت کودکی بیش نبودم اما احساس میکردم پیر شده ام و دیگر امید به زندگی نیست حس میکردم زندگی با بدبختی شروع شده و با بدبختی ختم میشود حتئ گاهی فکر میکردم خداوند بین بنده گان خود فرق گذاشته یکی را ثروتمند و یکی را غریب یکی را در اوج قله های موفقیت و یکی را در عمق بدبختی قرار داده است . با همین مشکلات زیاد بازهم زندگی در جریان بود روزها وماه ها میگذشت وما درحسرت خوشبختی وقت خود را صبورانه میگذراندیم بلاخره پدرم آنقدر ضعیف شده بودکه حتئ توان راه رفتن را نداشت .

یک روزپدرم انگار حس کرده بود که لحظات اخیر عمر خود را سپری میکند مرا پیش خود خواند و دستم را محکم با دستان ضعیفش فشرد و با صدای لرزانش با بسیار مهربانی برایم گفت" پسرم زندگی همانند یک مبارزه است و کسی درین مبارزه موفق میشود که راه درست را برای رسیدن به موفقیت انتخاب کند و اگر میخواهی به آرزوهایت برسی هیچگاه به گذشته فکرنکن فقط راه آینده را در پیش بگیر و نگذار مشکلات بر تو غلبه کنند  من نتوانستم شخص موفق باشم چون نتوانستم راه درست را انتخاب کنم  ولی توراهئ درست را انتخاب کن جان پدر"

پدرم با چشمان پرازاشک حسرت وناامیدی بااین جهان وداع  گفت 

آن لحظه تلخ ترین لحظه زندگیم بود اما سخنان گوهر بار پدرم چنان تآثیر رویم گذاشته بود که حس میکردم تولددوباره یافته ام

 درآنوقت شانزده سال داشتم اما هیچوقت مکتب نرفته بودم اول خود و دوخواهرم را شامل  مکتب کردم گرچی زیاد دیر شده بود اما برای آموختن دیر نبود .

درچند کیلومتری خانه ما یک مستریخانه بود درآنجا کارمیکردم مادرم همراه باخواهرانم خیاطی میکردند با عایدات کمی که داشتیم گذاره میکردیم . من به درسهایم زیاد علاقه داشتم چند صنف را امتحان لیاقت دادم . بلاخره مکتب به پایان رسید و به امتحان کانکور کامیاب شدم درطول سالهای آموختن علم رنجها و زحمات زیادی را متحمل شدم . اما بی نتیجه نبود چون حالا من نماینده مردم خود در دولت هستم و همیشه کوشش میکنم برای مردم و کشور خود خدمت کنم .

 !!!"تا حال به اهداف وآرزوهای که داشتم رسیده ام چون "نگفتم کی بودم میگم کی هستم 

  نویسنده: سونیا اکبرزاده

 



About the author

SoniyaAkbarzade

soniya is a student in mahjuba hiravi high school ,enroled in school on 1384 she will graguat from school on1393 and soniya did a three-year competency test and she want to become adoctor in the future.

Subscribe 0
160