سلام به چشم های بادامیت
میان کوه های سر برافراشته
دخترانت شلوار جین می پوشند
سیگار برگ به لب می گذارند
در کانال های ماهواره
کارنوال ترس برگزار می کنند
سهم شان مزد ترسی ایست
در دشت های تفنان
روی ریگ زارها غزل را با صدای بلند
درددل می کنند
از دل شان خون جاریست
میان اقیانوس های ارام
سیلی می خورند
شب را سیر می خوابند
صبح یک دل سیر می میرند
چه کنم با دست های زمختم
باید سر فلکه به کارگری بروم
برادرم گفت عاشقی را
به جو ارزن بفروش
و گناه چشم های بادامیت نیست
گناه عاشقی های من است که به تو ختم می شود
به چشم های بادامیت
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک