دست های بیکران

Posted on at


دست هایت را هرشب قبل از خواب میبوسم... دست هایت خوشبوترین دست های عالم است... دست هایت را در دستهایم قلاب میکنم... تو را کنار خودم با خیال های زیبایم تصور میکنم...امروز درک کردم که دست هایی در این دنیا وجود دارد که همیشه ندیده از کنارش میگذریم ... گاه دست های کودکی باشد که از پاکیش به اوج برسی گاه دست های مادری باشد که از پیر شدنش به زلالی بیکران خورشید برسی...دست هایت را در بین دست های آدم های خاکی میجویم ... آه خدای من!... زیبایی دست هایت را سالهاست که فراموش کرده ام ... گذشته ها وقتی به جایی قرار بود بروم.. قبل از بیرون رفتن دست هایت را روی سرم احساس میکردم .. آن زمان فکر میکردم که تو قبل از اینکه من جایی بروم دست هایت را برایم به علامت دعا بالا میبری و برایم دعایی میکنی که احدی به من...آسیب نزند... حتی نیت ضرر رساندن را هم نداشته باشد



خدایا دست های مردمان دنیایت ... آلوده به صدها نیرنگ و فریب است.... دست هایشان پناه نمیشود برای زلالی روح دیگران... گاهی همین دست ها ... خنجری میشود و زخم میکند دلهایی را که از باران زلال تر است... همین مرا بس که بدانم ... دست هایت همواره یار و نگهدار من است... گاهی دست هایم را تا بی نهایت روی صورتم فشار میدهم... اما خدایا اشک هایم قصد بند آمدن را ندارند... از لابلای دست هایم سوراخی پیدا میکنند و خودشان را به آدم ها نشان میدهند... دست هایت کجاست؟ این روزها دلم برای دست هایت و برای کمک کردنت حسابی تنگ شده است



کودک که بودم... دست هایم را به دل دفتر نقاشی هایم میسپردم... دست هایم همیشه خدا را رنگ سفید میکشید تو در بین نقاشی هایم همیشه بی رنگ بودی... در حالی که تو پر رنگ ترین قسمت نقاشی هایم به حساب می آمدی ... تو همیشه در بین نقاشی هایم بودی حتی آن زمان که فقط افکارم در حد یک آدم ناقص حساب می آمد روی آن دفترها یک خانواده می کشیدم ... مادر, پدر, خواهر, و خودم... نقطه اتصال ما به هم همین دست هایمان بود... همین دست های خاکی ... همین دست هایی که عمری با آن خطا کردیم... روی دفترم دست پدر را به دست مادرم میدادم... دست خودم را به دست خواهر ...  همه ما دست به دست هم ... محبت را به همدیگر انتقال میدادیم... ولی حیف که در گذر زمان همه نقاشی هایم را فراموش کردم... دفتر نقاشی ام گم شد



من هم همراه با دفتر نقاشی هایم... در لابلای گذر زمان گم شدم... اسیر دنیا و لذت های خالی آن شدم... غافل از اینکه این دست هایی که عمری در اختیارم بود... هدفی برای زندگی داشت... دست هایم مرا کمک میکنند تا بتوانم پس بزنم... سیاهی کدری که عمریست سایه ی شومش را بر روی زندگی من انداخته .. و مرا غرق در تباهی کرده... آری وقت آن است که دست هایم را کمی تکان دهم ... آنها را پاک بسازم ... و قلمی نو به دست هایم بسپارم... قلم در دست های خالی ام جا میگیرد... و صفحه ی دیگری را خط خطی میکند اما این بار از جنس خدایی



در پی این روزها که زودتر از یک باد میگذرد... حرف هایت را به گوش جان میسپارم...مادرم را شریک دردهایم میکنم... از اتفاقات روزمره حرف میزنم... این روزها در دلم حرف های آدم های دور اطرافم را تلنبار نمیکنم... دلم را به دست هایم می سپارم...هر کسی قصد ضرر رساندن داشته باشد با همین دست ها جلوی افکار همه را میگیرم... دست هایت عمریست در زندگیم جریان دارد ... یک جریان نا پایان ... و یک بودنی که هیچ وقت تمام نمیشود



یک سکوت... یک دست ... و یک راز... عمریست که دلم با اینها کلنجار میرود ... زبانم سکوت میکند... دست هایم تا بیکران ها احساس آدم ها را در دست هایش میگیرد... و همواره در پس افکارم راز های دوستانم را نهفته به قبرستان دلم دفن میکنم



 



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160