دشت برهود

Posted on at


قدم هایم را در بیابان های خشک و گرم احساس میکنم... خورشید در وسط آسمان خودش را بی پرده رها کرده... و بی وفقه گرمیش را به دل بیابان های داغ می دهد.... همه ی مردم دهان هایشان خشک است... دنبال قطره ای آب میگردند... مانند صحنه ی قیامت شده هرکسی پی رفع تشنگی خودش میدود... مانند خیابان های همین شهر بی روح... که روز و شب آدم هایی میگذرند که دنبال خوشبختی خودشان میگردند... خیالشان نمی آید اگر در همین حوالی کسی از گشنگی بمیرد... یا کسی بی لباس ... از شرم نگاه آدم ها ... گوشه ی خرابه ها از بی کسی بمیرد.... قدم هایم را فرو میبرم در دل بیابان های داغ... پاهایم از درد گرمی تاول میزند... مانند همان وقت هایی که از تنگی کفش های جدید و از راه رفتن های زیاد ... پشت پاهایم تاول میزد... خیس عرق شده ام... کابوس وحشت ناکی مرا در بر گرفته... راه خلاصی ندارم



همه ی مردم را می بینم ... که از گرمی عینک های سیاهی را به چشم هایشان زده اند... بعضی ها سرشان از گرمی به جوش آمده.... همه ی مردم هذیان میگویند... اینجا سرزمین واژگان است... همه وارونه هستند... هر کسی به طرفی میدود.... قحطی آب آمده است... کجای این قصه پایم را از چوکات قانون زندگیم فراتر گذاشتم ... تاوان کدام خطا را پس میدهم... صدای ناله های کسی در پشت خیمه به گوش میرسد... مقصدم را با صدای شخص مذکور میزان میکنم... صدای ناله هایش همراه با شعری ناب همراه است



گرمی مجالم نمیدهد... انگار دارم میسوزم... از فرط گرمی او میخواند... و من به طرف صدایش کشیده میشوم... گرمی تنم را احساس میکنم... انگار از گرمی زیاد... تب کرده ام... صدای مادرم به گوش میرسد... مادرم را از پشت حصیر پیدا میکنم... لباسی سفید برتن کرده... صورتش مانند ماه شب چهارده میدرخشد.... اینجا خیلی هوا معتدل است... گرمی تنم کاهش می یابد... کنارش می نشینم ... مرا نمی شناسد... بسیار جوان به نظر میرسد... اینجا همه چی سبز به نظر میرسد... تصویرها پر رنگ تر شده اند همه چیز شفاف است... مادرم در شهر بهشت سکونت دارد.... غرق عرق شده ام



از خواب بیدار پریدم... همه ی تنم داغ است... بر روی بالشت خیسم رها میشوم... عرق هایم را پاک میکنم... در دلم صحبت میکنم... چه کابوس تلخی بود... جای من واقعا کجاست ؟... من لایق بهشت هستم... یا متهم به آتش سوزان... کدام را برای وجودم انتخاب کنم ...من که با خودم تعارف ندارم... راستش را میگویم... همه چیز برمیگردد... به نیت های من... و اعمالی که در یک روز انجام میدهم... صدای باد وکوچه... هوهوهای وسط جاده های خلوت شب... و باز خواب هایی که مردم این سرزمین ... در آن با خیال راحت خوابیده اند



اشیای اتاقم... برق میزنند... زیر لحاف شب فرو میروم... چشمان سیاهم را به اطراف اتاق میاندازم... کسی اینجا نیست... جز نفس های داغ خودم... جز خواب های عمیق وجودم... خواب دیدم ... خوابی که پر بود از خشکسالی... انگار کسی در کنار گوشم نوای غریبانه ای را زمزمه میکند... خواب یک خواب نیست... جزیی از واقعیت زندگی بشر است... خواب هایم را پنهان میکنم... در پس این همه یکرنگی هایم




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160