«ثانیه های زنده گیم

Posted on at


 


»من دختری هستم که در سال 1372درولایت هرات متولد شود م .من فرزنده اول خانواده ام بودم من بسیار کوچک بود م که عاطفه از  پدرم دور ماند م هر طفل آرزو دارد که در یک خانواده بسیار مهربان زنده گی کند .من هم همان آرزو را داشتم که هر گز این آرزو ام برآورده نشد من بسیار کوچک بودم که پدرم مارا رها کرد وزن دوم را گرفت .آن وقت من 5 سال عمر داشتم وبرادرم سه ساله بود .اول ما یک زنده گی بسیار خوب وخوشی داشتیم . مگر حالات طوری شد که پدرم از ما برای همیشه جدا شود



 


 


 


 


 


 .وقتیکه من به دخترهای هم سن خود میدید م که آنها بسیار خوش هستند همرای پدر شان من بسیار غمگین میشود م چون من در ساحه مهر ومحبت پدر زنده گی نمیکرد م  .بعد از اینکه پدرم زن دوم گرفت ما همه با هم زنده گی میکردیم اما هر روز هر شب درخانه ما جنگ بود مادر اندرم با مادرم بسیار جنگ میکرد .بالاخره یک روز مادرم مجبور شد که از پدرم جدا شود پدرم هم خوش نبود که ما همرای او زنده گی کنیم .به مهین خاطر پدرم هم به مادرم گفت که توهمرای اولادهای خود برو به خانه پدر خود .مادرم مجبور شد که این کار بکند .ما از پدرم جدا شودیم ورفتیم یک خانه کرایی گرفتیم مادرم به خود کار پیدا کردند ومارا بزرگ کردند .برادرم بسیار کوچک بودوکرایه خانه را مامایم میدادند.من که هفت ساله شود م مادرم من را شامل مکتب کردند مادرم با پول خانه های مرد م مارا به مکتب روان میکردند


 



 


 


 


 


 


.بعد از چند سال زنده گی ما کمی خوب شود مادرم نمیگذاشتند که ما کمی پدر را احساس کنیم چون مادرم به ما هم مادر بودند وهم پدر .باز هم وقتیکه دیگر اطفال همرای پدر شان به تفریح میرفتن من و برادرم بابسیار غمگین در یک گوشه نشسته وبا خود می گفتیم که کاشک پدرم هم با ما میبودند .و ماهم همرای پدر خود به تفریح میرفتیم و قتیکه شاگردان به من میگفتند که پدر این رفته زن دوم گرفته و این ها را تنها گذاشته من بسیار گریه می کردم .که چرا پدرم مارا تنها گذاشته پدرم همرای خانمش بسیار خوش بود هیچ به فکر ما نبود شب که میشود من  برادرم  و مادرم بسیار گریه میکردیم .چون پدرم همرای ما نبود من از وقتیکه به سن پنج ساله گی رسیده بودم تا حالا که بزرگ شودم همیشه اشک به چشمان من جاری بود و همیشه من غمگین بودم چون پدرم به زنده گی خود یک اشتباه کرده بود که رنج آن را ما می بوردیم .تا زیاد دیر مامایم کرایه خانه مارا ندادند وضع اقتصادی ما آن وقت چندان خوب نبود .برادرم با بسیار سن کم کرایه خانه را میداد و مادر م مصرف خانه را میدادند من از این زنده گی خود بسیا رنج می بوردم .و همیشه آرزو داشتم که یک روز زنده گی ما مثل بقیه خوب شود این تنها هدف من بود در زنده گی که یک روز زنده گی خود را درست کنم .همیشه امید من به خداوند(ج)بود وهمیشه من از خداوند(ج)کمک و یاری میخواستم .فکر میکنم که شاید من تنها دختری هستم که به زنده گی خود از اوایل کودکی تا بزرگی با هر گونه رنج غم درد مقابله کردم شاید این قدر با زنده گی خود کسی رنج ندیده باشد .شا ید هیچ دختری مثل من بدون  عاطفه پدرکلان نشوده باشد .و


 


 


 



 


 


 


 


آرزوی من به عنوان یک دختر این است که خداوند(ج) به زنده گی کسی این قسم مشکلات نیاورد؛



About the author

160