اسم این دخترک نرگس است نرگس یک دختر در یک روستای سر سبز زندگی می کرد او ازکوچکی با پسربنام سهراب دوست بود باهم درس می خواندن درباغ ها با هم کار می کردن نرگس از کوچکی نمازو قرآن می خواند تااین که بزگ شد کم کم علاقه او نسبت به سهراب زیاد شده می رفت سهراب هم به نرگس علاقه زیاد داشت ولی به او ازهار کرده نمی توانست
که یک روز گفت فردا وقت در کاداریم فردا وقت نرگس به باغ آمد سهراب یک دستر خان پن کرده بود در روی دستر خان کره پنیر یک سینی چای یک دست گل نرگس بود وقت نرگس آمد گفت این جا چه خبر است سهراب گفت این ها برای کسی است او که از جانم بیشتر دوست دارم جای او در قلب من است نرگس از این حرف های سهراب بسیار ناراحت شد
وعشک در چشمای نر گس جمع شد سر خود را پیان انداخت ناگهان س سهراب دست گل به طرف اوگرفت نرگس در چشمای اوخیره شد او را در آغوش گرفت مخکم فشار داد و گفت تا زنده باشم در کنار تو هستم وبعد یک ماه خانواده سهراب به خانه نرگس آمدن خاتگاری نرگس و سهراب باهم ازدواج کردن آن دو با هم بسیار خوش حال بودن خانه های شان در نزدیک هم قرار داشت یک روز نرگس یک ظرف غذا برداشت به طرف سهراب رفت در بین آن آنرا ماشین زد وقت به شفاخانه بردن داکتر ها گفتن که نرکس دیگر راه رفته نمی تواند نرگس 20 روز در شفا خانه بود سهراب دیکر برای دیدن او نیامد
نرگس رادرخانه بردن سه ماه گذاشت ولی از سهراب خبر نشد نرگس همیشه در دل شب با خدا درد دل می کرد همیشه از پشت پنجره نگاه میکرد با که سهراب به بیند یک روز خبر شد که سهراب ازدواج کرده نرگس بسیار گریه کرد دلش به حال خودش می سوخت از آن روز هر روز از پشت پنجره او را نگاه می کرد هر روز برای خوش بختی آنها دعا می کرد
بااین که با دوست خود گفت که من دلم می خواهد برم زیارت در بین راه یک جوانن نورانی آنها را سورار اسپ خود کرد یک نامه به او داد وقت نرگس نگاه کرد دیگر آن جوان نبود از آن جوانی نبود او یک مجزه بود دعا به خود انسان برمیگرد شخص سفید دل جایش در بهشت است