شب است و من تنها رویی پله ی حیات نشسته ام و به آسمان پر ستاره چشم دوختم نیم خنکی صورتم را نوازش می دهد .وآرامش خاص را بر دلم هدیه می کند .
به سیاهی شب چشم می دوزم و سعی می کنم که به رویی سفید کاغذ بنویسم آنچه را که تمام ذهنم را مشغول کرده کاغذ را برداشته و می نویسم می نویسم.......
دلم می خواهد همه وهمه بخواند این عشق ی من است نسبت به طبیعت است عشق ی که روز به روز شدت آن در من افزوده می شود .عشق ی که نباید آن را با عشق های دیگر مقایسه کرد .
می خواهم آن قدربنویسم تا پیر این را شوم .
دلم می خواهد صدا بزنم با تمام وجودم صدا بزنم که بیایید و بیبینید این طبیعت سبز و زیبا را .
وقتی به این طبیعت سبز نگاه می کنم و هوای صاف را تنفس می کنم انگار فکر برایم رخ می دهد و چنان بر زندگی امیدوار می شوم که تمام تاریکی های زندگی خود را فراموش می کنم گرمی و سردی زندگی ر زیاد چشیده ام هر قدر زندگی را سخت بگیرم همان قدر برایم سخت می شود .
زیبایی را که نمی دانستم آن زیبایی طبیعت بود .پس طبیعت است که افکار شوم انسان ها را تبدیل به نزدیک شدن قلب ها می کند...............
فاطمه فرح